به وبلاگ من خوش آمدید

انگشتان دست همجنسگرایان شبیه انگشتان دست دختران است


 (ریکی مارتین- خواننده مشهور و همجنسگرای آمریکایی)

انگشت اشاره همجنسگرایان از انگشت حلقه شان بلندتر است
پیوندهای زیر منابع این خبرست


والصبح اذا تنفس

خدایا ، چرا گفته ای: ” والصبح اذا تنفس ” ؟ تنفس صبح یعنی: شب رفتنی است؟ یعنی صبح آمدنی است؟ یعنی صبح، درخش، سربرآوردن نمرده است و نفس می کشد؟ یعنی عبدالله مومنی ها در اختفای زندان نیز سر به سامان آینده ی سرزمین ما دارند؟ یعنی عبدالله مومنی ها بر حق اند؟ و یک زمانی، که همچون صبح، بسیار نزدیک است، از گرد راه خواهند رسید و خبر از روشنایی خواهند آورد؟
پس بیا ای خدا، به تماشای آنانی برویم که جمعیتشان فراوان نیست. اما بهشتی اند، و تو، به خاطر روح بلندشان، و شرافت فهمشان، و ارزشی که برای انسان و انسانیت قائلند، درهمین دنیا، بهشتی بودن آنها را به تماشا گذارده ای. سلام ای صبح. سلام ای عبدالله مومنی.

بخشی از نوشته محمد نوری زاد

من از خودم بدم میاد

اوایل زمستان بود
که برای اولین بار صدای یک همجنسگرا رو شنیدم
با وجود اینکه با چند همجنسگرا چند خط چت کرده بودمو چند تا ایمیل رد و بدل شده بود و یکبار هم شمارمو به یکی داده بودم ولی هیچ وقت جرات نکردم جوابشو بدم
اما 22 دی بود که برای اولین بار به خودم جرات دادم که زنگ بزنم به پسری که شمارشو بهم داده بود و بگم من یه همجنسگرام
صدای دلنشین یک معمار
که عاشق شدمو عاشقم شد
گفت با صدات پرواز میکنم
گفت عاشق جسمت قلبت و روحتم
گفت ببینمت نمیدونم گریه کنم یا بخندم
گفتم منم
گزینه اول اینه که گریه کنم
گزینه دو : بخندم
گزینه سه : خیلی با کلاس باهات دست بدم
گزینه چهار : همه موارد
خندید و گفت گزینه پنجم : هیچکدام

و سرنوشت و پسری حسود و دیوانه غنچه نوشکفته عشقمان رو پر پر کرد و گزینه ما 5 شد
واین دل که بیقرار بود
دلتنگ بود
و این گوش
که قرار بود تجربه کند نجوایی رو که میگوید عاشقتم
تجربه کرد صدایی رو که گفت جنده دیگه زنگ نزن
و چشمها که تجربه کرد اشک رو
و قلب که تجربه کرد تپیدن رو
و دستهایی که میلرزید و چشمانی که خیره می ماند به یک سو
و نگاهی که پس از شنیدن "جنده" دیگر شرم داشت به پدر و مادرش بنگرد
و احساسی که دوست داشت تک تک دوستان غیر همجنسگراشو بغل کنه وداد بزنه آی داد بزنه که من یه همجنسگرام
و دل که نجوا کرد ؛ خدایا قدم رنجه کن و به تماشای یک قطره اشک بیا
قطره اشکی که در خود غریوستانی پنهان دارد و طوفانی به قامت نوح و اکسیری به حیات بخشی خضر
دوست داشتم خدا جسم بود تا میتوانستم در آغوشش بگیرم تا باور کند احساسمو
سر بر زانوانش بگذارم و بگریم تا باور کند ایمانمو
که او رو میپرستم که فرزندی ندارد و فرزند کسی نیست اما خالق من است و من بنده
خدای صاحب زمین دومشرق و دومغرب
خدای خالق افق
خدای کوههای همچون میخ
که روزی می رساند حتی اگر خداناباوران بگویند روزی 5000 نفر بر اثر گشنگی میمیرند باز میگویم که تو روزی رسانی
که تابش یک ساعت خورشیدت ؛ انرژی یک سال تمام ساکنان زمین رو تامین میکند ؛ تنها همتی لازمست
تو رو میپرستم اما تو رو سوی کعبه نمی یابم
و نماز من سوی قبله نیست
که ذهنم به هرسو می نگرد تو رو می یابد
تو رو میستایم نه با خمو راست کردن مفاصلم وسجده بر مهر
که می ستایمت با اندیشه
با تمام احساسم
هرچند نمی بینمت و نمیشنوم صدایت رو اما احساس می کنم گرمی نوازشت رو در آن هنگام که میگویی نا امید نباش که ناامیدی گناه کبیرست
و می نالم از صبرت که تفاوت صبر تو با من از زمین است تا ماه
و می نالم از این واماندگی
که به قول یک فیلسوف آشنا "ما بازمانده واماندگی های این ملتیم در طول تاریخ"
منه یک همجنسگرا -که با شجاعت اعتراف میکنم معلول جنسیم. شاید قرار بود دختر به دنیا بیام نه پسر که نه دخترم و نه پسر_
دخترک گل فروش سر چهارراه
پوست به استخوان چسبیده کودکان آفریقا
جنگهای خانمانسوز
دلهای پر نفرت
لبخندهای بریده
آری ما بازمانده واماندگی های این ملتیم درطول تاریخ
و من می نالم از جوانان قرن 13
و آهی میکشم به درازی یک قرن
و می نویسم تا سندی باشد برای قرن 15می ها
که بدانند جوانانی و جوانی 24 ساله از قرن 14 که به فکر آنها بود
و به قدر توانش برای اصلاح فرهنگ جامعه اش کوشش کرد و میکند
که اگر در این قرن در این کشور و در این شهر همه آینه ها شکسته بود
تلاش کردم که آینه شما شکسته نباشد ؛ هرچند متهم شدم و یا بشوم به متفاوت بودن
...واما من هم میخوام چون خسرو گلسرخی بسپارم به دوستانم که بر سنگ مزارم تاریخ ننویسند تا آیندگان ندانند بی عرضگان این برهه از تاریخ ما بوده ایم

باور می کنی بکن، نمی کنی، هیچ!!!!! اما خوب نیست!

سلام،
حال همه ما خوب است،
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.
با این همه عمری اگر باقی بود  طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود.
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا، شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار . . . هی بخند!
بی پرده بگویمت، فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید ، از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامه های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان !
نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ،
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــکـــن ! ! !

شاعر: سید علی صالحی

دو نصیحت

هیچ وفت دلی رو نشکن چون ممکنه خونه خدا باشه
هیچ وقت کسی رو تحقیر نکن چون ممکنه محبوبه خدا باشه
...................................................................................
تو یه محله ای تو یه بقالی تو یه کاغذی نوشته شده بود و به دیوار چسبانده شده بود

احساس من

محیط اتاقم از احساسم پر شده است
می خواهم تمام خشمم رو فریاد زنم
دل تکم تنهاست
با که سخن بگویم؟
با کله سرخ پوست روی دیوار یا با تخت خواب چوبی ام
شاید لحظاتی رو با تیک تیک ساعتم گذر زمان رو بشمارم
شاید کتابهای نخوانده ام رو ورقی بزنم
شاید تنهایی با ارزشمو با چت کردن هدر دهم
خدایا محیط اتاقم از احساس پر شده است
احساس تنگی نفس دارد
اتاق برایش کوچک شده است
خدایا پنجره اتاقم رو باز میکنم تا احساسم سوی تو بیاید
کجایی؟!!
.
.
.
احساسم چون دود سفیدی اتاقم رو پر کرده بود
پنجره رو باز کردم
دود سفید احساسم به آسمان رفت
دل خسته و شکسته ام آرام گرفت

و تو ای مرگ ...

و تو اي مرگ روزي مرا تجربه خواهي كرد...
روزي به سراغت خواهم آمد
با آغوشي باز و چشماني مصمم

تو، نمي دانم مرا چگونه خواهي يافت
كه من تو را مثل كبوتري زخمي و خونين
از كف خيابان برخواهم داشت
و خونت از ميان انگشتان من جاري خواهد شد
آن روز نفس‌هاي آخرت را با من خواهي كشيد

و آنگاه كه به هم رسيديم
اين تويي كه نخواهي بود اي مرگ
حال كه از ديدن هم دلهره دارد؟ من يا تو؟

به سراغت خواهم آمد
و تو آن روز تجربه عجيبي خواهي داشت...

راه عشق

در راه عشق چون سربازی شجاع جنگیدم و در پایان چون فرمانده لشگر شکست خورده ای شدم که غرورش و شخصیتش ؛ همه رو یکجا باخته است

زندانی از صدا


اسیر زندان صدایش شدم که میله هایش از سیم خاردار غم بود و راه گریزی جز اشک نداشتم

بازجویی

من بازجویی شدن به گناه عشق رو تجربه کردم و چه صادقانه پاسخ دادم وچه غریبانه محکوم به جدایی شدم

بدون عنوان ...

چند روزیست کارم شده پیاده کردن سوار نظامی از مزخرفات ذهنم روی سفیدی کاغذ
و چقدر بدم می آید از نوشته هایم
من به آبشار کلمات دیگران که از کوه ذهن به رود اشعار می ریزد حسادت میکنم
من حس حسادتم رو دوست ندارم
اما چه کنم که حسودم...

آزادی انسان

پس از من،
روح و جسمم،
خشتی از یک پل خواهد شد،
برای رسیدن شما،
به آزادی انسان!
با من مرثیه ای بخوانید.
برای جسم در هم تکیده ی استبداد.
بگذارید ،
راحت تن به فراموشی بسپارد.
بگذارید
باور کند
نفس های آخرش را خواهد کشید.
و مثل شمعی که خاموش شود،
با تمام شمشیرها، تفنگ ها ،تانک ها و کلاهک های هسته ای اش،
با یک نفس آزادگان عالم،
استبداد پیر جان به جان آفرینانش تسلیم خواهد کرد.
بگذارید خیالش تخت باشد،
که پس از مرگش خوب برایش عزاداری خواهیم کرد.
 و در تمام تنگ های دنیا شراب خواهیم ریخت،
و به سلامتی عشق خواهیم نوشید.
 و در تمام میدانهای شهر لبخند تقسیم خواهیم کرد برای فاتحه.
و بر تمام گونه های بشریت بوسه خواهیم نواخت.
هر چند من آنوقت خشتی از یک پل باشم،
برای رسیدن انسان به آزادی.
بگذارید پیش از آنکه بمیرم،
لطفن بگذارید، خواهش می کنم بگذارید،
استبداد را شیر فهم کنم...

عشق ممنوع

در جزیره ابری ذهنم دره ای یافتم
دره ای باز
با دشتی از شقایق
با جنگلی سرسبز که عطر بوی بهارنارنج در آن پیچیده است
روستایی در آن نزدیکیست با نام عشق
اما مردمانش قاتل عشقند که در این روستا عشق ممنوع است
و احساسم در روستای عشق بالای کوه بی قراری
کنار درخت سیب دلتنگی
نزدیک دشت تنهایی
چه غریبانه با طناب شک به دار آویخته شد
و صدای خش خش برگ درخت سیب زیر پای جلاد...
و چه آسان غرورم گردن زده شد.
آسمان تپیدن گرفت
شقایقها ژاله گریستند
باران اشکهای شقایقها رو پنهان کرد
و چه معصومانه روح پاک عشق رو به ابرها پرکشید
باد سرد غم ، وجود به دار آویخته دریای احساسم رو موج میدهد
نگاه متعجب آینه رو به گذشته است و شوق دل رو در پستوی خانه ی عشق تماشا میکند
در باغ ذهنم علفهای هرز حسرت روییده اند
حسرت دعوا در قطار
هیاهو در خانه
سفر پیاده تا شیراز

کلبه ذهنم قصری از عشق شده است

چه زیباست زندگی در کلبه
در کلبه چوبی کهنه بالای تپه ی دشت لاله ها
و دستها که سر می خورد روی گونه ها و با خود می برد قطرات اشک را
و آنگاه بوسه
پیشانی در پیشانی
دماغ به دماغ
و آنگاه بوسه
بوی سیب
صدای باران
سوسوی فانوس در جنگل تاریک
صدای زوزه ی گرگ در کوهستان
و گرمای در آغوش کشیدن
و چه زیباست در آغوش کشیده شدن همانند در آغوش کشیده شدن خورشید در افق به هنگام غروب
و من دوست دارم که همانند خورشید که از آغوش افق بیدار می شود به هنگام طلوع ؛ طلوع کنم از آغوش عشق به هنگام سحر
صدای فلوت چوپان
صدای زنگوله گله
و چه زیباست دنبال کردن عشق در لاله زار
و لبخند گل
صدای خنده عشق
چرخش باد در گندم زار موها
و من دود دودکش کلبه ام رو دوست دارم
صدای سوزش هیزم
قول قول کتری
سرمای زمستان
کولاک سوزناک کوهستان
من دوشیدن شیر گاو رو دوست دارم
و چه زیباست زیستن در کلبه
چکمه پوشیدن و در برف قدم زدن
چتر رو بستن و زیر باران رفتن
عشق رو بوسیدن
خیس شدن
سرماخوردن
آخ که چه زیباست زندگی کردن در کلبه ی عشق
بیقرار عشق شدن در کلبه
گه در رو باز کرده ... و انتظار...
گه پشت پنچره... خیره ماندن... و انتظار...
و چه سخت است انتظار
و چه شیرین است بوسه وصال
نور امید
بوی خوشبختی
صدای عشق
آواز پرنده
نجوای شعر
سکوت شب
هلال ماه در کوهستان
دست روی قلب تپنده ی عشق
نبض دلتنگی
چشمان آهو
تولد ققنوس
و چه زیباست تعبیر رویاهایم در خواب

تنهایی

در شبی مهتابی در خانه دل با تنهایی دعوایم شد
سر این همخونه قدیمی داد زدم و گریه کردم
از خونه زدم بیرون به دنبال عشق
مهتاب اخمی کرد
در جاده عشق افتادم به چاله
مهتاب لبخند زد
از چاله در آمدم و در چاه افتادم
مهتاب قهقهه ای کشید
در جنگل تاریک ، زیر نم نم باران گرگهای وحشی احساسم رو دریدند
دست از پا درازتر با فللبی شکسته با آرزویی دفن شده با احساسی خشکیده با جسمی خسته به خانه اول بازگشتم
تنهایی رو که دیدم بغضم شکست
تنهایی مرو به آغوش کشید
قلب شکسته ام رو مرهم نهاد
احساس خشکیده ام رو آبیاری کرد
دل بیقرارم رو دلداری داد
دستهای گرمش رو بر گونه های یخزده ام کشید و اشکهایم رو پاک کرد
یک آن دلم به لرزه افتاد
تازه فهمیدم که من چقدر عاشق تنهاییم
عشق در خانه و من گرد جهان میگردم
این همخونه قدیمی من چه آرامشی داره چه احساس قشنگی چقدر مهربونه چقدر زیباست
این بود که دل رو در صندوقچه اسرار نهان کردم تا کسی راز اشکهایم رو نفهمد
دستهایم رو گره کردم تا کسی رنگین کمان وجودم رو نبیند که انگشتان دست ، سر دل رو نمایان می ساختند



تصاویر زیباسازی نایت اسکین 

 
 



تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند و دل هایی که آنها را ندیدند
 تقدیم به اشک هایی که غرورشان شکست و عهدی که هیچکس با آنها نبست 
 
  به سنگر همجنسگرایی من خوش اومدید
 
 این وبلاگ تنها جاییست که میتوونم خودم باشم
یه همجنسگرا باشم
این وبلاگ برام یه سنگره تو جنگی بنام زندگی
و من میخوام زندگی کنم
.
.
.

خیلی وقت بود که میخواستم وبلاگ بسازم
اما نه انگیزه جدی داشتم نه حوصله و نه وقت
تا اینکه فرصتش برام پیش اومد
و وقتی پتک شک ، میخ جدایی رو بر وجود احساسم کوبید
آفتی بر گندم زار احساسم افتاد
ومن لطمه دیدم
این وبلاگ تنها جایی بود که توونستم با ایجادش به خودم در درجه اول کمک کنم
.
.
.
هدفم از ایجاد این وبلاگ بیشتر کمک به خودم بود
بعد کمک به همجنسگرایانی که همسنگرشان میدانم
و در آخر شاید با این وبلاگ بتوانم سهم کوچکی در تغییر دید دگرجنسگرایان نسبت به همجنسگرایان داشته باشم
.
.
.
در این وبلاگ شعر و مطالبی با مضامین عاشقانه پست میشه که بعضی هاشونو خودم گفتم
همچنین میتوونید فیلمهایی که درباره همجنسگرایی و همجنسگرایان ساخته شده رو ببینید
در این سنگر نوشته هایی از خودم رو هم پست میکنم
تو بخش موزیک هم آهنگ هایی پست میشه که یا شعرش قشنگ باشه یا موزیکش
.
.
.
نظرات خودتونو درباره وبلاگ بنویسید





zwani.com myspace graphic comments









تصاویر زیباسازی نایت اسکین


تصاویر زیباسازی نایت اسکین 
 
 
 




همجنسگرایی هستم
متولد سال گربه از تبریز
پسر متفاوتی هستم ... خیلی هم متفاوت
حساس و احساساتی
.
.
.
منطقی بودنو دوست ندارم
وقتی منطقی میشم خیلی چیزا و خیلی کسا از نظرم بی منطق میشن
و زندگی سختتر
ولی با احساس همه چیز و همه کس قشنگه
دوست دارم با احساس باشم تا منطقی






تصاویر زیباسازی نایت اسکین