به وبلاگ من خوش آمدید

من خدای خود را در تو می بینم



صدای سازدهنی غمناکی در هوای بارانی به گوش می رسید
پسری هندو مذهب به نام آرجون بربالای تپه ای زیر باران روی تکه سنگی نشسته بود در حالی که سازدهنی کهنه ی رنگ رفته ای را می نواخت به شهر ویران شده و آوار خانه ها می نگریست.
آسمان سیاه غرّش کنان می بارید
او در حالی که سازدهنی را به آرامی زمین می گذاشت از گوشه چشمش قطره اشکی کوچک روی گونه اش جاری شد.
بر زمین نشست و شروع به گریه کرد. سر برخاک گذاشت و با دستانش بر زمین چنگ زد و رد انگشتانش را بر خاک کشید. صدای هق هق هایش بند نمی شد
زمان رفتن فرارسیده بود. او باید شهر جنگ زده اش را ترک می کرد. مسیر طولانی ای را می بایست طی می کرد تا به مرز برسد
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و کوله پشتی گِلی خاکستری رنگش را برداشت و راهی شد
شب به روستایی رسید. روستایی قحطی زده که بیشتر اهالی اش در جنگ کشته شده بودند. گروهی از مردمان از جنگ گریخته نیز در روستا بودند. چند نفر دور آتش جمع شده بودند و پیرمرد عارف مسلکی تار می نواخت.
آن دورتر آرجون به تنهایی نشسته بود با کسی حرف نمی زد. محو صدای تار و نور آتش و آرامش شب شده بود که ناگهان صدایی توجه او را به خود جلب کرد
صدا از خانه ی  نیمه خرابی می آمد. به آرامی به طرف خانه رفت. در شکسته را که باز کرد نور مهتاب بر زمین کف خانه تابید. در تاریکی و نور، پسری خود را از طناب دار آویخته بود.
آرجون از پای پسر گرفت و او را بالا کشید طناب دار کنده شد و هر دو نقش زمین شدند و ان پسر شروع به سرفه کرد. در حالی که آرجون نفس نفس می زد آن پسر شروع به گریه کرد. آرجون بدون انکه چیزی بگوید آن پسر را از آنجا داشت بیرون می برد که او با گریه گفت می خوام بمیرم چرا نجاتم دادی؟ من نمی خوام زنده بمونم.این صدا برای آرجون آشنا بود.آرجون بهت زده بود او نمی توانست باور کند. زمانی که حرفهای آن پسر تمام شده بود آنها از تاریکی خانه بیرون آمده بودند و زیر نور مهتاب بودند. آنها چشم در چشم شدند. باور نمی کردند هنوز مبهوت بودند که بی هیچ سخنی همدیگر را محکم در آغوش گرفتند. آنها گمان می کردند که همدیگر را از دست داده اند اما سرنوشتِ آنها در با هم بودن بود. او آنیل بود، پسری مسلمان که آرجون عاشق او بود.
تا نیمه های شب آنها کنار هم نشستند و باهم حرف زدند و حرف زدند و حرف زدند
صبح پنهانی بر پشت کامیونی پر از بار سوار شدند تا خود را مخفیانه به مرز برسانند. آرجون در حالیکه با دستی آنیل را درآغوش گرفته بود با دستی دیگر سازدهنی اش را می نواخت. آنیل سر بر شانه ی آرجون گذاشته بود و چشمانش را بسته بود
کامیون پر از بار راه های پر پیچ و خم لای کوه ها را طی می کرد که ناگهان در مسیر ، گروهی از سربازان دیکتاتور  در حال بازرسی بودند. کامیون متوقف شد. آنیل و ارجون لابلای بارها قایم شده بودند. سربازی به پشت کامیون رفت و سرک کشید و پایین آمد و به راننده اجازه حرکت داد اما آنیل ناخواسته عطسه کرد و سربازان کامیون را مجددا متوقف کردند و آنها دستگیر شدند
در دادگاه آرجون و آنیل به جرم خیانت و گریختن از کشور و به جرم عاشق شدن به اعدام با گیوتین محکوم شدند و آنها را به سلولهایشان بردند تا فردا صبح حکمشان اجرا شود. اما آن شب معجزه ای رخ داد و قلب سیاه دیکتاتور دیگر نتپید و با مرگ دیکتاتور جنگ پایان یافت و آنیل و آرجون از زندان آزاد شدند
ماه ها بعد آنها در یک روز خوش یمن، هفت بار دور آتش چرخیدند و با هم پیمانی بستند که هرگز شکسته نخواهد شد
آنها سال های سال در صلح در کنارهم باهم به خوبی زندگی کردند

برای دانلود آهنگ هندی من خدای خود را در تو می بینم از فیلم این زوجیست که خدا جور کرده(خداوند زوج ها را می سازد)  کلیک کنید