به چشمم اشک ماتم حلفه بسته
دلم در حلقه ی غم ها نشسته
لبم بی نغمه مانده ، سینه پر درد
زبانم بسته و ، سازم شکسته
نفس تنگست و ، این را سینه داند
غمم را عاشق دیرینه داند
مرا هر روز غم یکسان بگذشت
ولی این نکته را ، آیینه داند !
زبان دارم ، ولی خاموش خاموش
سخن دارم ولی بیگانه با گوش
نه خوانندم ، نه پرسندم ، نه جویند
چه هستم ؟ یاد ِ از خاطر فراموش ؟
مرا در دل نوای صد ترانه
وجودم پر ز شعر عاشقانه
اگر گویم ، وگر خاموش مانم ، تو را میخواهم و این ها بهانست
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر