به وبلاگ من خوش آمدید
‏نمایش پست‌ها با برچسب دل نوشته. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دل نوشته. نمایش همه پست‌ها

این همه تنهایی ام آسان نبود


اینکه چرا تو این کشور و این زمان و دوران زمامداری این حاکم به دنیا اومدم را بارها از خود در دل و در سکوت تنهایی پرسیده ام

بدون تردید تمام همنسلان من هم چه با فریاد چه بی صدا ، اینکه گناه ما چه بود را از خود پرسیده اند

شجاعترینشان هم که جرات این پرسش از حاکمان را داشته اند سرشان بالای دار رفته

داستان تکرارشونده ای که بیش از قرنی هست که از نسلی به نسلی در این خاک تکرار می شود. آرزوهای یکسانی با فرجامی یکسان اما قصه هایی با حوادث متفاوت در اندازه رمان جنگ و صلح لئو تولستوی

پدر بزرگم اختلاف سنی زیادی با فرزندانش داشت طوری که خالم می گفت از وقتی به یاد داره باباش پیر بوده آخه ازدواج دومش بوده تو ازدواج اولش بر اثر بیماری تمام فرزندانش را از دست می دهد و زنش طلاق می گیرد و در ازدواج دومش اینبار زن جوانش بر اثر بیماری سل فوت می کند و تا آخر عمر در تنهایی با سه فرزندش زندگی می کند.مادرم با این سن و سال هنوز هم با حسرت از مرگ مادرش یاد می کند که اگر آنتی بیوتیک وجود داشت مادرش زنده می ماند و بی مادر بزرگ نمی شدند طوری که هیچ خاطره ای از مادرشان در ذهنشان نداشته باشند

پدر بزرگم که بهش آبابا می گفتیم متولد دوران زمامداری احمدشاه قاجار بود ، شاهد دو جنگ جهانی و تهاجم تزار روس و اشغالگری شوروی و انقراض یک سلطنت صد و چند ساله ؛ شاهد جنگ سرد و سقوط و ظهور پادشاهان رنگ به رنگ

آبابای ما خان زاده ای بود که پدربزرگش بزرگترین تاجر قند آذربایجان در دوران قاجار بود به یاد داشت که به هنگام تهاجم تزار روس خود مردم باید کاری می کردند و ارتشی برای دفاع نداشتند و به اصطلاح آتچی هایشان ( سوارکاران خان ها ) برای دفاع از مرزها فرستاده می شدند

نسلی پر درد و رنج قحطی زده که ظهور دیکتاتوری چون رضا شاه برایشان مرهمی بر درد بود و  اسطوره ای بی تکرار

خاله مادرم که اهل جلفا بود می گفت زمان یورش شوروی در جنگ جهانی دوم مجبور شده بودند به کوه ها پناه ببرند و مردم شهر جز مخلوط اب و نان چیزی برای خوردن نداشتند

پدر بزرگم هوادار سرسخت آمریکا بود و باجناقش کمونیست! از آن نسل "جنگ سردی هایی "که رادیو بی بی سی گوش می دادند و ساعت کوکی داشتند و تا آخر عمر هم عادت داشتند که همین که کسی وارد اتاقشان شد رادیوشونو خاموش کنند

نسل آبابای من شاهد کودتا بود قحطی بود شاهد جنگ و دیکتاتوری و انقلاب بود

اما نسل پدر و مادرانم کودکی زیبایی داشتند با تمام سختی هایش خاطرات خوبی دارند ، خاطرات شیرین واکسینه شدن جمعی در مدارس و یا تغذیه رایگان مدرسه ، مخصوصا شیر خشک هلندی اش

از آنجایی که پدربزرگم کارمند پست و تلگراف و تلفن بود و حقوق بگیر دولت ، او را با سه فرزند بی مادر  از جلفا به بوکان می فرستند و همیشه برای مادرم سوال بود که چرا به بوکان رفتند

نسلی که برای ادامه تحصیل مجبور بودند از شهری به شهری دیگر بروند تا دیپلمه شوند

نسلی که سنگ توالت نداشتند و بر چوبی روی چاه می نشستند و توالت می کردند

خاله ام به یاد دارد که پدرش همیشه می گفت تو توالتت را همین گوشه بکن و من خودم میام میندازمش تو چاه اما خاله ام از انجایی که اهل عناد بود به حرف پدر گوش نمی داد. الان خالم در پیری میگه اگه می افتادیم تو چاه چی میشد؟ چه جوری در اون شرایط زندگی می کردیم ؟خیلی شانس آوردیم که تا به این سن وسال رسیده ایم

نسل پدر و مادرانمان نسل حمام عمومی بودند و تفریحشان سینما

پدرم عاشق فریدن بود

هنوزم به یاد دارند که کی برای اولین بار تلوزیون خریدند و کی برای اولین بار تو خونه حمام داشتند

پدرپدرم شاطر بود که من هرگز ندیدمش و مادرپدرم که با اسم کوچک صدایش می کردیم آشپز مدرسه کرو لال ها بود  اما پدربزرگ شاطرم دچار بیماری جنون می شود و در تیمارستان بستری می شود پدرم و خواهر و برادش بین عمو وعمه تقسیم میشوند و روانه تهران می شوند پدرم دوره ابتدایی را به سختی در مدرسه آذرآبادگان تهران تمام می کند

زمانی که پدربزرگم بهبودی میابد و از تیمارستان مرخص میشود شغلی نداشت و خانه ای نداشت. پدرم و خواهر برادرش به نزدک پدرو مادرشان برمی گردند و مادربزرگم ازآنجایی که کارمند آموزش و پرورش بود درخواست سرایداری می کند و سرایدار مدرسه می شوند

بعد از چندسال پدربزرگم دچار بیماری قلبی می شود و فوت می کند پدرم با این سن و سال هنوزم زمانی که بر سرقبر پدرش می رود گریه می کند

نسل پدر و مادرانمان نسل انقلاب و جنگ بود

مادرم از آن دوران با عنوان " زمانی که بمباران ها شروع شد" یاد می کند  و برای منی که هیچ ذهنیتی ندارم ، جذاب و در عین حال خوفناک به نظر می رسد

آن سالها خانه مان در شهرک خانه سازی تبریز بود که از قضا بمباران می شود

مادرم می گوید دایی و خاله ام خانه ما بودند و فیلمسینمایی در حال پخش از تلوزیون که به یکباره آژیر قرمز از تلوزیون پخش می شود

پناه می گیرند و بعد از دقایقی صدای مهیب انفجار به گوش می رسد و آپارتمان دو بلوک آن طرف تر با خاک یکسان می شود

پس از لحظه ای سکوت  و بهت ، صدای ناله و شیون بلند می شود. پسر جوان و مومن بلوک روبرویی با خشم پریشان در خیابان روبه آسمان فریادزنان به خدا فحش ناموسی می دهد!. دایی ام می گوید پودر سفیدی همه جا را پوشانده بود طوری که نمی توانستم ماشینم را تشخیص بدهم. از شدت انفجار تمام شیشه های شهرک خورد شده بود و من که نوزادی چند ماه بودم از شدت صدای انفجار در بغل مادرم خودم را خیس کرده بودم

نسل پدر و ماردمان نسلی هستند که نگران فرزندانشان هستند. نمی دانم نسل من زندگی سخت تری داشت یا نسل پدرومادرم یا پدربزرگ و مادربزرگم اما همه مان داستان تکرارشونده ای هستیم که بیش از قرنی هست که از نسلی به نسلی در این خاک تکرار می شود. آرزوهای یکسانی با فرجامی یکسان اما قصه هایی با حوادث متفاوت در اندازه رمان جنگ و صلح لئو تولستوی اما نسل من نسل دونده ی هزار توست و من توماس رمان خودم هستم!

پ.ن
برای دانلود آهنگ ماه بی تکرار من  از حجت اشرف زاده  کلیک کنید
می روی اما کمی دلتنگ من باش

اقتدارشان بر روی خون بنا شده بود


دارم به این فکر میکنم که حدود 800 سال از حمله چنگیز میگذره اما با گذشت 8 قرن فراموش نشده
ذات انسان خشونت و وحشی گری را فراموش نمیکنه
اینکه اون پسرجوان کار مجرمانه ای کرده یا نه را نمیدونم ولی اگه حتی مجرم هم باشه وظیفه ی پلیسه که برخورد کنه نه یه خپلوی داعش صفت ترسناک
هیچ حکومتی نمی توونه با ارعاب و ریشو باتوم و پهباد و موشک به حکمرانی ادامه بده. همه ی پهباد ها و موشک هاشو می ذاره و می ره.اصولا ترساندن فقط تا یه جایی کارایی داره و از یه حدی فراتر بره؛ انسان ترسو سر به شورش می زنه
دارم به این فکر میکنم که 800 سال هم بگذره خشونت عده ای انسان نمای ریشوی بی سیم به دست فراموش نخواهد شد 
 اینکه ما در پیچ تاریخی قرار داریم  اینکه فلانی داره فرو می پاشه به مرزهای بهمانی رسیدیم داریم شاخشو می شکنیم ما یه ابر قدرتیم نه جنگ میشه نه مذاکره ؛ ظهور نزدیک است ؛ فضایی فکر کردنه گول زدن خودشونه سرپوش رو خشونت شونه
دارم به این فکر می کنم که اگه عمر طبیعی داشته باشم و زیاد عمر کنم شاید 50 سالی از عمرم باقی مونده باشه و میشه شاهد خیلی چیزا بود ؛ توپ هزار چرخ می خوره تا به زمین برسه 
فقط جوانی و عمر نسلی سوخت 
شادی و خنده های جوانانی دوخته شد
مادرانی به گریه نشستند
کودکانی صبح با صدای گلوله از خواب بیدار شدند





i am gay

چند روزی میشه که برای دو تا از همکلاسی های دوران دانشگاهم گرایش جنسیم را آشکارسازی کردم!
دیگه به سنی رسیدم که برام بیان خواسته هام و افکارم خیلی آسون تر از قبل شده البته هنوزم سخته ولی نه مثل ده سال پیش
وقتی گفتم همجنسگرام تنها واکنششون گفتن اِ اِ اِ اِ بود! و هیچ واکنش منفی نشون ندادن که هیچ کلی هم اطلاعات داشتن به هر حال پذیرش و آگاهی نسبت به گرایشات مختلف جنسی راهیست که همه ی دنیا دارن به سمتش می رن و ایران کشور مستثنایی نیست هرچند راه درازی باقیست
پ.ن
1 - پیشنهاد می کنم فیلم "برفراز دریا 2018 " را ببینید فیلم رمانتیک و کمدیست. تو سکانسی از فیلم من قشنگ داشتم گریه می کردم که یهو فضای فیلم تبدیل شد به کمدی!!! واقعا نویسنده و کارگردان و البته بازیگرش "اگنیگو دبز" اون سکانس را به یادماندنی خلق کرده بودن
2 - این روزا به دلایل کاری و غیره شدیدا استرس دارم طوری که دکتر برام کلونازپام تجویز کرده ولی خیلی کارساز نیست

درد لحظه رو کسی می فهمه که منتظر میمونه


این روزها حال خوبی ندارم
انگار خودکشی به شکل یک قاتل سریالیِ ارّه برقی بدستی پنهانی در تعقیب من است
بی شک در شب های تاریک پنهان شده است 
دیده نمی شود اما احساسش می کنم حضورش را صدای قدمهایش را
در این قلب تهی از خواستن نه دیگر آهی مانده نه حسرتی و نه حتی قطره اشکی
من به شکل هیچ شده ام
 اما هنوز هم می خواهم! می خواهم به آن روز نخست بازگردم به لحظه ی دیدار اول ، همین!
کاش می شد چون شبهی نامرئی خود را در کنج اتاق کوچک خانه مادربزرگم بیابم ؛ بیست و چند سال پیش درست لحظه ای که خاله پیر پدرم قصه می گوید
دلم قصه می خواهد ، آن داستان های فراموش شده ؛ قصه هایی که سینه به سینه صدها سال است نقل می شوند
دلم خسته است مثل همیشه
اما تو نیستی
دلم تو را می خواهد
برای دال میم

کاش می شد بادبادکی باشم

کاش می شد بادبادکی باشم رها در آسمان

بادبادکی صورتی با دنباله ای پر پیچ و تاب

تا شب برقصم با باد

شب در کنار آن ماه نقره ای

ناپدید شوم در سیاهی

صبح که شد آنقدر دور باشم که ناپیدا شوم از دیده ها

کاش می شد بادبادکی باشم

پ.ن

امروز امتحان نرم افزار پریماورا را خوب دادم. به اون پسره همجنسگرا هم آدرس وبلاگمو دادم. کلی با این موضوع کلنجار رفتم که بگم یا نه نمی دوونم چرا کلنجار؟ شاید دلیلش اینه که جامعه تابوهای صده ها مستولی اش را حتی درون درون ما هم نهادینه کرده اولش یکم طفلکی شوکه شد!! بعدش گفت از اولش می دوونستم که تو هم همجنسگرا هستی ولی...

کنجکاو بودیم لااقل من که بودم اینکه پسری که مثل منه با رفتارای دخترونه با صدای دخترونه هم سن هم رشته تو زندگیش چیکار می کنه شاید همین باعث شد آدرس وبلاگمو بهش بدم حس می کردم اونم کنجکاوه

اونم مثل من کمی استرس و ترس داشت می شد اینو حس کرد اونم تو این سن! نمی دوونم چرا؟

نمی دونم چرا باید ما دگرباشان که اقلیتی از جامعه محسوب میشیم خودمون را از خودمون هم پنهون کنیم

یکی از دوستان دوره ی دانشگاهم وقتی ما را دید حس خوبی نداشتم حس می کردم قراره قضاوتم کنه ولی واکنش بدی نداشت هرچند کلی سوال پرسید و خیلی فضولی کرد! دوستم می دونه من همجنسگرام البته تازگیا بهش گفتم

یه پیرزن را از چی می ترسونی؟!

سوار موتور نشده بودم که از صدقه سری فرقه تبهکاران ، بی هیچ دلیل موجهی اونم تجربه کردم
40 ساله که در نکاح فراعنه هستیم ما را از داعش می ترسونن
یه مثل ترکی هست که ترجمش میشه " یه پیرزن را از چی می ترسونی؟!"
چند روزی بود سر همین موضوع اعصابم بهم ریخته بود، شکایتم کردم و خیلی شجاعانه از حقم دفاع کردم هر چند به نتیجه ملموسی نرسید و اصولا قرار هم نبود برسه ولی خواستم اعتراضی کرده باشم تا بدانند هستند کسانی که اعتراض می کنند
یعنی به مرحله ای رسیدیم که وقتی از خونه میآی بیرون باید پشت سرت آب بریزن و وقتی برگشتی با حلقه ی گل ازت استقبال کنند، خدا رو شکر عوضش امنیت داریم!!!

شبیه مرگ

از خودم فرار می کنم از خود خودم
تماما همه احساس درونم را پنهان می کنم یا شاید خودم هم پنهان می شوم
بی حسم کاملا بی حسم شبیه مرگ
هیچ چیز مرا شاد نمی کند هیچ چیز رهایم نمی کند
می خواهم رها باشم اما چیزی نیست که بتوانم رها شوم
دیگر ناتوان تر از آنم که بجنگم که بخواهم
احساس زنده نبودن از مرگ دردناک تر است
این روزها زشتم خیلی زشت شبیه سرماخوردگی
بی حرکت بی طعم و مزه
نه آرامش نوشتن نه ذوق یک رویا نه غمگینی یک آهنگ برایم دلپذیر نیست

دلم می خواد یه مدت بمیرم


دلم می خواد با صدای خیابون از خواب بیدار بشم پرده را کنار بزنن و نور گرم خورشید بتابه تو اتاق و بگن چه عجب بیدار شدی
الان 3 روزه که خوابی دلمون نیومد بیدارت کنیم!
منم چشامو به زور باز کنم
و دستامو مشت کنم و بدنمو بکشم و خمیازه بزنم
آه بکشم و بگم ساعت چنده بگن لنگه ظهره بگم می خوام تو رختخواب صبحونه بخورم
در حالی که صدای جیک جیک گنجیشگا می آد و صدای نزدیک و دور شدن ماشین ها و همهمه ی خیابون به گوش می رسه با آرامش صبحونه بخورمو بعد دوباره بگیرم بخوابم!
کاش می شد واسه یه مدت نبود اصلا کاش می شد یه مدت آدم بمیره
پ.ن
برای دانلود آهنگ زمزمه از مازیار کلیک کنید
یادم نمی آد برای فیلمی غیرعاشقانه اشک ریخته باشم اما فیلم ضد جنگ "لبه هکسا" درباره ی زندگی "دزموند داس" اشکمو درآورد

نکوهش روا نیست اگر دیوانه شوم



در این ایام سخت عذاب آور چرا دیوانه نمی شوم؟

مگر ممکن است نپژمردن در این عشق

مگر ممکن است جان نکاهی از بودن این فاصله ها ...

                      از این احساس دردآور گناه و قصور من ...

                      از اینکه اگر چنین بود و چنان نبود شاید من امروز بی تو نمانده بودم

می دانم این قلب فراموشت نخواهد کرد هرگز، تا آن نقطه ی اضمحلال زندگی

نقطه ی پایانی که دیگر به چشم تماشاییست

نقطه ی پایان بودن نفس کشیدن گریستن یا که خندیدن

می ترسم از قضاوت شدن از متهم بودن

خشمگینم از فراموش شدن

             از تو فقط از تو

برای دانلود آهنگ باورکن از علی زندوکیلی کلیک کنید
برای دانلود آهنگ ترکی Sevdim Seni Bir Kere از teoman  کلیک کنید
پ.ن
 Bazen küçük bir an için
Ömür bile verilir