چند روزیست که 29 سالم را تمام کردم و وارد آخرین سال از سومین دهه از زندگی ام شدم
خوب که به مسیر زندگی ام می نگرم هرگز آنگونه که دوست داشته ام زندگی نکرده ام چرا که من یک همجنسگرا هستم
خوب به یاد می آورم که تا بیست و چندسالگی ام هنوز به آنچه هستم ناباورانه می اندیشیدم مدت ها زمان برد تا آنچه را هستم بپذیرم و مسیری برای آنچه می خواهم بیابم
در واپسین سالهای 23سالگی ام با پسری آشنا شدم که می توانستم تمام عمرم را در کنارش بی هیچ پشیمانی، بی غم و خوشبخت بمیرم
اما با دردناکترین آسیب روحی رها شدم و من یک آتئیست شدم و این آغاز آشنایی من با دارو های ضد افسردگی بود
آنچنان شوکه از حادثه ی روی داده بودم که خیره به یک نقطه می ماندم و با دست تکان دادن ها و خنده های دیگران به خود می آمدم و دربرابر سوال آزار دهنده ی " امیر کجایی ؟ چته تو پسر ؟ " فقط لبخندی میزدم و به دروغ می گفتم " هیچی!"
اما نمی دانستند درونم ویرانه ایست به بزرگی یک عشق
و من ماندم و یک شب تاریک ...
و زیر آسمان شب به ستاره های چشمک زن خیره می نگریستم و به این می اندیشیدم که "او اصلا به من فکر می کند؟ یعنی الان زیر این ستاره ها او کجاست؟ چه می کند؟ آیا باز خواهد گشت؟ " به خیال بازگشتش به قول شاعر پشت پنجره پژمردم
سرنوشت مرا از پس افسردگی ، دردنامحدود ، گریه های شبانه و یواشکی ، خودکشی نافرجام به پسرمیانسالی رساند به نام داریوش
مردی که مرا برآن داشت که مسیری نو برای زندگی ام تصور کنم؛ در درونم فریادی به بلندای تمام ناکامی هایم سربکشم که من می خوام زنده بمانم و زندگی کنم
و من احساس کردم که زنده ام و نفس می کشم؛ هنوز هم زیبام ، حس پلاسیده ی دخترانه ی من در من زنده شد
نبردی میان غم و شادی آغاز شد
خواستم او نقطه ی آغازی برای رویای شکوفه های بهاریم باشد
اما مسیرنو هیچ آسان نبود که پرپیچ ترین راه ها بود
داریوش قصه ی ما مرد جذابی بود با گذشته ی تلخ و مبهم ، گذشته ای که چیز زیادی از آن نمی دانم اما می دانم آن سرنوشت شوم او را به بی رحمانه ترین شکل شکنجه کرده است و همین ، نگاه او را به زندگی تیر و تار کرده است
داریوش قصه ی ما دروغ می گفت لباس های تیر و ژنده می پوشید سیگار می کشید و شکاک و بدبین بود
از دارویی که می خورد متوجه شدم اختلال هراس دارد
و امیر در مسیر تاز زندگی اش قلبش شکست ، کتک خورد ، بدترین و رکیکترین توهین ها را به جان خرید و حتی ... اما نگذاشت لگدهای گذشته ی داریوش جوانه های عشقش را لگدمال کند
و داستان تنهایی همچنان ادامه دارد ...
هرکس رویدادهای تلخ زندگی اش را تلخ ترین می داند به گمانم می بایست تلخی هر حادثه ای را به نسبت ظرفیت هرکس سنجید
انسان ها ظرفیتهای متفاوتی برای تحمل سختی ها دارند . سنگینی آزارها و سختی ها در مسیر زندگی ام بیش از توان نحیف من بود
می گویند آدمها که از سختی های زندگی عبور می کنند ؛ قوی تر می شوند و من هیچ این قوی تر شدن را دوست ندارم
اکنون که تنها و آزرده از پس حوادث ، در پایان دهه ی سوم از زندگی ام ایستاده ام ؛ در کنار خانواده ام بین همهمه ها و گفتگوهایشان ، من به فکر فرو می روم و به این می اندیشم که اگر روزی بدانند که من یک همجنسگرام و از آنچه بر من گذشته است باخبر شوند ؛ درباره ی من چه قضاوتی خواهند کرد؟ اصلا آنچه رخ داده است را باور خواهند کرد؟آیا باور خواهند کرد که پسر بی آزارشان تو خیابان کتک خورد؟ آیا باور خواهند کرد که گوشی موبایلش از دستش نیوفتاد بلکه ان شکسته شد؟ آیا باور خواهند کرد که دلیل تندخویی ان پسر آرام و مهربان ، بازی با احساس عشقش به همجنسش هست؟
ثمره ی تلاشهای بی دریغم برای به ثمر رساندن احساسم چیزی جز بی خوابی و اضطراب و اندوه و خشم و تند خویی نیست
در شبهای تاریک بی خوابی با خود می گویم چگونه رودرروی یک روانپزشک بنشینم و انچه اتفاق افتاده است را بازبگویم؛ زمانی که خود به آنچه رخ داده است باور ندارم او چگونه باور کند؟ چگونه بی هیچ دلهره ای بگویم من همجنسگرا هستم بی آنکه درباره ی من قضاوت نشود؟
هیچ ایده ای برای آینده ام ندارم و امید ، این بزرگترین سلاح انسان برای مواجه با دلمردگی زمانی که طولانی شود تبدیل به خیال پردازی می شود و خیال پردازی آدمی را تنها و تنهاتر می کند
آیا داریوش قصه من هم باز نخواهد گشت؟
... باز شبکه های اجتماعی و پاسخ به سوالات تکراری و قدم در راه رفته؟
دیگرچگونه به کسی اعتماد کنم؟ چگونه دل ببندم؟ اصلا چگونه از گذشته ام دل بکنم؟
آیا ممکن است کسی مرا در آغاز دهه ی چهارم زندگی ام دوست بدارد؟
من که نه امیدی دارم و نه توانی و نه دلی ونه حتی دیگر شجاعتی
خوب که به مسیر زندگی ام می نگرم هرگز آنگونه که دوست داشته ام زندگی نکرده ام چرا که من یک همجنسگرا هستم
خوب به یاد می آورم که تا بیست و چندسالگی ام هنوز به آنچه هستم ناباورانه می اندیشیدم مدت ها زمان برد تا آنچه را هستم بپذیرم و مسیری برای آنچه می خواهم بیابم
در واپسین سالهای 23سالگی ام با پسری آشنا شدم که می توانستم تمام عمرم را در کنارش بی هیچ پشیمانی، بی غم و خوشبخت بمیرم
اما با دردناکترین آسیب روحی رها شدم و من یک آتئیست شدم و این آغاز آشنایی من با دارو های ضد افسردگی بود
آنچنان شوکه از حادثه ی روی داده بودم که خیره به یک نقطه می ماندم و با دست تکان دادن ها و خنده های دیگران به خود می آمدم و دربرابر سوال آزار دهنده ی " امیر کجایی ؟ چته تو پسر ؟ " فقط لبخندی میزدم و به دروغ می گفتم " هیچی!"
اما نمی دانستند درونم ویرانه ایست به بزرگی یک عشق
و من ماندم و یک شب تاریک ...
و زیر آسمان شب به ستاره های چشمک زن خیره می نگریستم و به این می اندیشیدم که "او اصلا به من فکر می کند؟ یعنی الان زیر این ستاره ها او کجاست؟ چه می کند؟ آیا باز خواهد گشت؟ " به خیال بازگشتش به قول شاعر پشت پنجره پژمردم
سرنوشت مرا از پس افسردگی ، دردنامحدود ، گریه های شبانه و یواشکی ، خودکشی نافرجام به پسرمیانسالی رساند به نام داریوش
مردی که مرا برآن داشت که مسیری نو برای زندگی ام تصور کنم؛ در درونم فریادی به بلندای تمام ناکامی هایم سربکشم که من می خوام زنده بمانم و زندگی کنم
و من احساس کردم که زنده ام و نفس می کشم؛ هنوز هم زیبام ، حس پلاسیده ی دخترانه ی من در من زنده شد
نبردی میان غم و شادی آغاز شد
خواستم او نقطه ی آغازی برای رویای شکوفه های بهاریم باشد
اما مسیرنو هیچ آسان نبود که پرپیچ ترین راه ها بود
داریوش قصه ی ما مرد جذابی بود با گذشته ی تلخ و مبهم ، گذشته ای که چیز زیادی از آن نمی دانم اما می دانم آن سرنوشت شوم او را به بی رحمانه ترین شکل شکنجه کرده است و همین ، نگاه او را به زندگی تیر و تار کرده است
داریوش قصه ی ما دروغ می گفت لباس های تیر و ژنده می پوشید سیگار می کشید و شکاک و بدبین بود
از دارویی که می خورد متوجه شدم اختلال هراس دارد
و امیر در مسیر تاز زندگی اش قلبش شکست ، کتک خورد ، بدترین و رکیکترین توهین ها را به جان خرید و حتی ... اما نگذاشت لگدهای گذشته ی داریوش جوانه های عشقش را لگدمال کند
و داستان تنهایی همچنان ادامه دارد ...
هرکس رویدادهای تلخ زندگی اش را تلخ ترین می داند به گمانم می بایست تلخی هر حادثه ای را به نسبت ظرفیت هرکس سنجید
انسان ها ظرفیتهای متفاوتی برای تحمل سختی ها دارند . سنگینی آزارها و سختی ها در مسیر زندگی ام بیش از توان نحیف من بود
می گویند آدمها که از سختی های زندگی عبور می کنند ؛ قوی تر می شوند و من هیچ این قوی تر شدن را دوست ندارم
اکنون که تنها و آزرده از پس حوادث ، در پایان دهه ی سوم از زندگی ام ایستاده ام ؛ در کنار خانواده ام بین همهمه ها و گفتگوهایشان ، من به فکر فرو می روم و به این می اندیشم که اگر روزی بدانند که من یک همجنسگرام و از آنچه بر من گذشته است باخبر شوند ؛ درباره ی من چه قضاوتی خواهند کرد؟ اصلا آنچه رخ داده است را باور خواهند کرد؟آیا باور خواهند کرد که پسر بی آزارشان تو خیابان کتک خورد؟ آیا باور خواهند کرد که گوشی موبایلش از دستش نیوفتاد بلکه ان شکسته شد؟ آیا باور خواهند کرد که دلیل تندخویی ان پسر آرام و مهربان ، بازی با احساس عشقش به همجنسش هست؟
ثمره ی تلاشهای بی دریغم برای به ثمر رساندن احساسم چیزی جز بی خوابی و اضطراب و اندوه و خشم و تند خویی نیست
در شبهای تاریک بی خوابی با خود می گویم چگونه رودرروی یک روانپزشک بنشینم و انچه اتفاق افتاده است را بازبگویم؛ زمانی که خود به آنچه رخ داده است باور ندارم او چگونه باور کند؟ چگونه بی هیچ دلهره ای بگویم من همجنسگرا هستم بی آنکه درباره ی من قضاوت نشود؟
هیچ ایده ای برای آینده ام ندارم و امید ، این بزرگترین سلاح انسان برای مواجه با دلمردگی زمانی که طولانی شود تبدیل به خیال پردازی می شود و خیال پردازی آدمی را تنها و تنهاتر می کند
آیا داریوش قصه من هم باز نخواهد گشت؟
... باز شبکه های اجتماعی و پاسخ به سوالات تکراری و قدم در راه رفته؟
دیگرچگونه به کسی اعتماد کنم؟ چگونه دل ببندم؟ اصلا چگونه از گذشته ام دل بکنم؟
آیا ممکن است کسی مرا در آغاز دهه ی چهارم زندگی ام دوست بدارد؟
من که نه امیدی دارم و نه توانی و نه دلی ونه حتی دیگر شجاعتی
سلام امیرجان
پاسخحذفمنم یه همحسم یه همجنسگرای روانشناس . نمیدونم چجوری میشه بات در ارتباط بود؟ تنها راهی که به ذهنم میرسه آیدی من توو فیسبوک yaghma Arianik هست اگه مایل بودی پیام بذار بیشتر در ارتباط باشیم بعنوان یه همحس
منم مثه تو بودم، این جور آدما مریضن، کسی که دوسش داشتم ولم کرد الان هم ازدواج کرده و داره زندگی خودشو میکنه
پاسخحذف