به وبلاگ من خوش آمدید

من تو اعتصابم

چند روزی بود که باران شدیدی می بارید

سقف خانه می چکید. سطلی را گذاشتم

در شهر سیل آمد بود و او دیر کرده بود.

چتری را برداشتمو دم در خانه ایستادم و خیره به خیابان منتظر او ماندم

سنگی را لای در گذاشته بودم تا باد در آهنی خانیمان را نکوبد

همچنان خیره به خیابان بودم که از دور دوان دوان ظاهر شد. مثل موش آب کشیده خیس آب شده بود

سمتش رفتم و زیر چتر آمدو گفت عجب بارونی می باره.همه جا راه بندونه و آب گرفتگی

موقع داخل شدن به خانه گفت چایی داریم

سرجام میخکوب شدم!.او از پله ها بالا رفت

_ کتریمان به ملکوت علا پیوسته بود _

در رو می بستم که حس کردم چیزی مانع می شود

سنگو برداشتم و در رو کیپ می کردم که باز چیزی مانع شد

صدایی از پشت در گفت ببخشید وقت کلاس داریم

در رو باز کردم

دختر جوان چادری همراه پبرمردی دم در ایستاده بودند

به نظر عجیب و غریب بودند آخه اصلا آثاری از خیس شدگی نداشتند

در این فکر بودم که  نکنه آدم فضایی باشن که پیره مرده گفت آقا معلم هستند؟

دستم را روی چارچوبه ی در گذاشتم و گفتم شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 که صدای او از بالا اومد و گفت شاگرد منه بگو بیاد؛ الان حاضر می شم می آم

دستم را از جلوی در کشیدم و دختر چادری با یه قیافه ای وارد خونمون شد

با اشاره ی پیرمرد پسری ده ساله از ماشین کنار خیابان پیاده شد و دوان دوان بدون سلام وارد خانه شد

پیرمرد خطاب به دخترش گفت سر موقع کلاس را تموم کن که موقع برگشت زیاد معطل نشم و رفت

در را بستم

با اخم از پله ها بالا رفتم و داخل آشپرخونه شدم و کتری را و آثار جرم را معدوم کردم

دختر چادری روی کاناپه ی کهنه یمان نشسته بود و از کبفش کرمی در آورد اما گویا به اتمامش رسانیده بود!

با پرویی بلند شد و رفت داخل اتاق. و من دو تا چشام شد چهارتا. دهنم باز مونده بود که با اخم برگشت و گفت رو این میز یه کرم بود کوش؟

خواستم یه چیزی بارش کنم که او از حموم اومد بیرونو زود گفت کتاباتو درآر بیام

دختر نشست و او وارد اتاق شد و منم پشت سرش با عصبانیت رفتم

بهش گفتم این دختره ی ایکبیری خیلی پروست. گفت می دونم

گفتم تو اتاقمون دونبال کرم می گشت.خندید و گفت فکر می کنه اگه  کرم مارکدار بزنه خوشگل تر میشه و انوقت من عاشقش می شم!

گفتم چی؟ گفت همین گفتم مگه نمی دونه گیی؟ گفت نه گفتم بگو خوب گفت چرا بگم اون واسه خاطر من میاد خصوصی می خونه ما هم به پولش احتیاج داریم . از اتاق خارج شد پشت سرش من هم رفتم

وقتی دختره ی ایکبیری را دیدم دلم می خواست با مشت محکم بزنم بالای دماغش

با اخمو غرغر رفتم آشپزخونه

روی صندلی نشستمو به باران نگاه  کردم. محو صدای باران بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم

دختر چادری را از پنجره دیدم که همراه برادرش سوار ماشین پدرش شد و رفت

او اومد و گفت چایی داریم

بعد چند لحظه سکوت با لحن طلبکارانه ای گفتم من تو اعتصابم گفته باشم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر