نبض احساسم گاهی تند می تپد گاهی آنچنان گنگ که
از این خط خطی های بی قافیه ی ذهنم خسته می شوم
خسته ام از این آغوش بی مهر پنجره
دلگیرم از این چشم به راهیِ بی پایان
بی تو من از نگاه تاریک خیابان هم خشمگینم
بیا فرار کنیم به آنسوی فریادهای شهر
بیا در انتهای شهر، فاصله ای به وسعت دلتنگی را
با جرعه جرعه عشق قدم زنیم
بیا احاطه کن ترسِ مرا
و احساس کن به گستره ی آغوش ات ، یک مشت قلب مرا
منم دقیقا حال روز این شعرو دارم
پاسخحذف