اینکه من هنوز نمرده ام نه اینست که نمرده ام
هزاران بار جان کنده ام هزاران بار به خاک سپرده شده ام
هر روز یه کم ، کم کم بخشی از وجودم به
دردناک ترین شکل می میرد خاکستر می شود ولی هرگز تمام نمی شود
این ناتمامی و تکراری هر روزه ، بال و پر می
شکاند؛ زخمِ عمیقی می نشاند
خیلی درد می کنم همه ی جانم
مگر ممکن است اینقدر چشم به راه ماندن و نمردن
در احمقانه ترین تصوراتم او برمیگشت و مرا رها نمی کرد
گمان می کردم اونم عاشقه فراموشم نمی کنه
همچو برگ سبز به اشتباه روئیده در زمستانم
که به رویای خورشید و بهار ، عاشق زمستان شد
کاش ممکن بود چون صبح بخیر شیرینی از نو متولد
شد از خاکستر سرد تاریک سر برآورد و به آغوش کشیده شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر