یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود
در تاریکترین تاریکی مجنونی بی صدا در سکوت مطلق
محبوس بود
تا که شب گردی دوره گرد به هنگام گذر عطری به
زیبایی شب را به مشام شنید
در پی عطر بر لب آن تاریکی ایستاد و فریاد برآورد: کسی
هست؟
دست بر تاریکی دراز کرد و گفت: کسی نیست؟
درسکوت مجنون گرفتار دست شب گرد را گرفت و به
تاریکی کشید و خود را رهانید و گریخت
شب گرد بخت برگشته گرفتار تاریکی شد و هرچه کرد
از تاریکی رها نشد که نشد
هر دستی که به سویش دراز شد از تاریکی رهایش
نکرد که نکرد
تا که ساحری پیر و سالخورده ، عصا به دست و لرزان
و لنگان با مویی سپید و مجعّد بر لب تاریکی رسید و گفت:طلسم تاریکی تنها با دستان
عاشق واقعی از بین می رود ، یا که مجنون برخواهد گشت و با جنون طلسم تاریکی را از
بین خواهد برد یا که در تاریکی بغرنج در فراموشی لایتناهی قصه ی افسانه ها خواهی
شد
خورشد از پست کوه برآمد و پشت دریاچه غروب کرد ،
گل رویید و برف ها آب شد ، شب گرد قصه ی ما قصه ی افسانه ها شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر