هر لحظه دلتنگم اما گاهی در دل شبی این دلتنگی مرا دیوانه می کند چشمانم پر اشک می شود بی اختیار هق هق کنان دم در اتاق می نشینم با لبانی لرزان و چشمانی گریان به زیر لب به آهستگی تو را می خوانم نرو بمان
اما اشکهایم را که پاک می کنم تو نیستی تو رفته ای سالهاست که رفته ای
برای تو انگار که من از اول نبوده ام اما برای من داغ نبودنت هنوز هم تاره است
دارد باور به این که ظلم پا برجا نمی ماند در ذهنم رنگ می بازد
گویی هیچ آهی دامنگیر نخواهد شد
انتهای این دهلیز شب سیه سپید نخواهد بود
دارد این رنگ رنگ آرزو، درون هر دل انگار جان می بازد
گویی هیچ پروازی آسمان را نخواهد شکافت
انتهای هیچ قصه ای شیرین نخواهد بود
اما آواز نویدبخشی دوباره جان میگیرد دوباره فریاد می کند پایان بادکاران چه دیدنی خواهد بود
این همه تنهایی ام آسان نبود
اینکه چرا تو این کشور و این زمان و دوران زمامداری این حاکم به دنیا اومدم را بارها از خود در دل و در سکوت تنهایی پرسیده ام
بدون تردید تمام همنسلان من هم چه با فریاد چه بی صدا ، اینکه گناه ما چه بود را از خود پرسیده اند
شجاعترینشان هم که جرات این پرسش از حاکمان را داشته اند سرشان بالای دار رفته
داستان تکرارشونده ای که بیش از قرنی هست که از نسلی به نسلی در این خاک تکرار می شود. آرزوهای یکسانی با فرجامی یکسان اما قصه هایی با حوادث متفاوت در اندازه رمان جنگ و صلح لئو تولستوی
پدر بزرگم اختلاف سنی زیادی با فرزندانش داشت
طوری که خالم می گفت از وقتی به یاد داره باباش پیر بوده آخه ازدواج دومش بوده تو
ازدواج اولش بر اثر بیماری تمام فرزندانش را از دست می دهد و زنش طلاق می گیرد و
در ازدواج دومش اینبار زن جوانش بر اثر بیماری سل فوت می کند و تا آخر عمر در
تنهایی با سه فرزندش زندگی می کند.مادرم با این سن و سال هنوز هم با حسرت از مرگ مادرش یاد می کند که اگر آنتی بیوتیک وجود داشت مادرش زنده می ماند و بی مادر بزرگ نمی شدند طوری که هیچ خاطره ای از مادرشان در ذهنشان نداشته باشند
پدر بزرگم که بهش آبابا می گفتیم متولد دوران زمامداری احمدشاه قاجار بود ، شاهد دو جنگ جهانی و تهاجم تزار روس و اشغالگری شوروی و انقراض یک سلطنت صد و چند ساله ؛ شاهد جنگ سرد و سقوط و ظهور پادشاهان رنگ به رنگ
آبابای ما خان زاده ای بود که پدربزرگش بزرگترین تاجر قند آذربایجان در دوران قاجار بود به یاد داشت که به هنگام تهاجم تزار روس خود مردم باید کاری می کردند و ارتشی برای دفاع نداشتند و به اصطلاح آتچی هایشان ( سوارکاران خان ها ) برای دفاع از مرزها فرستاده می شدند
نسلی پر درد و رنج قحطی زده که ظهور دیکتاتوری چون رضا شاه برایشان مرهمی بر درد بود و اسطوره ای بی تکرار
خاله مادرم که اهل جلفا بود می گفت زمان یورش شوروی در جنگ جهانی دوم مجبور شده بودند به کوه ها پناه ببرند و مردم شهر جز مخلوط اب و نان چیزی برای خوردن نداشتند
پدر بزرگم هوادار سرسخت آمریکا بود و باجناقش کمونیست! از آن نسل "جنگ سردی هایی "که رادیو بی بی سی گوش می دادند و ساعت کوکی داشتند و تا آخر عمر هم عادت داشتند که همین که کسی وارد اتاقشان شد رادیوشونو خاموش کنند
نسل آبابای من شاهد کودتا بود قحطی بود شاهد جنگ و دیکتاتوری و انقلاب بود
اما نسل پدر و مادرانم کودکی زیبایی داشتند با تمام سختی هایش خاطرات خوبی دارند ، خاطرات شیرین واکسینه شدن جمعی در مدارس و یا تغذیه رایگان مدرسه ، مخصوصا شیر خشک هلندی اش
از آنجایی که پدربزرگم کارمند پست و تلگراف و تلفن بود و حقوق بگیر دولت ، او را با سه فرزند بی مادر از جلفا به بوکان می فرستند و همیشه برای مادرم سوال بود که چرا به بوکان رفتند
نسلی که برای ادامه تحصیل مجبور بودند از شهری به شهری دیگر بروند تا دیپلمه شوند
نسلی که سنگ توالت نداشتند و بر چوبی روی چاه می نشستند و توالت می کردند
خاله ام به یاد دارد که پدرش همیشه می گفت تو توالتت را همین گوشه بکن و من خودم میام میندازمش تو چاه اما خاله ام از انجایی که اهل عناد بود به حرف پدر گوش نمی داد. الان خالم در پیری میگه اگه می افتادیم تو چاه چی میشد؟ چه جوری در اون شرایط زندگی می کردیم ؟خیلی شانس آوردیم که تا به این سن وسال رسیده ایم
نسل پدر و مادرانمان نسل حمام عمومی بودند و تفریحشان سینما
پدرم عاشق فریدن بود
هنوزم به یاد دارند که کی برای اولین بار تلوزیون خریدند و کی برای اولین بار تو خونه حمام داشتند
پدرپدرم شاطر بود که من هرگز ندیدمش و مادرپدرم که با اسم کوچک صدایش می کردیم آشپز مدرسه کرو لال ها بود اما پدربزرگ شاطرم دچار بیماری جنون می شود و در تیمارستان بستری می شود پدرم و خواهر و برادش بین عمو وعمه تقسیم میشوند و روانه تهران می شوند پدرم دوره ابتدایی را به سختی در مدرسه آذرآبادگان تهران تمام می کند
زمانی که پدربزرگم بهبودی میابد و از تیمارستان مرخص میشود شغلی نداشت و خانه ای نداشت. پدرم و خواهر برادرش به نزدک پدرو مادرشان برمی گردند و مادربزرگم ازآنجایی که کارمند آموزش و پرورش بود درخواست سرایداری می کند و سرایدار مدرسه می شوند
بعد از چندسال پدربزرگم دچار بیماری قلبی می شود و فوت می کند پدرم با این سن و سال هنوزم زمانی که بر سرقبر پدرش می رود گریه می کند
نسل پدر و مادرانمان نسل انقلاب و جنگ بود
مادرم از آن دوران با عنوان " زمانی که بمباران ها شروع شد" یاد می کند و برای منی که هیچ ذهنیتی ندارم ، جذاب و در عین حال خوفناک به نظر می رسد
آن سالها خانه مان در شهرک خانه سازی تبریز بود که از قضا بمباران می شود
مادرم می گوید دایی و خاله ام خانه ما بودند و فیلمسینمایی در حال پخش از تلوزیون که به یکباره آژیر قرمز از تلوزیون پخش می شود
پناه می گیرند و بعد از دقایقی صدای مهیب انفجار به گوش می رسد و آپارتمان دو بلوک آن طرف تر با خاک یکسان می شود
پس از لحظه ای سکوت و بهت ، صدای ناله و شیون بلند می شود. پسر جوان و مومن بلوک روبرویی با خشم پریشان در خیابان روبه آسمان فریادزنان به خدا فحش ناموسی می دهد!. دایی ام می گوید پودر سفیدی همه جا را پوشانده بود طوری که نمی توانستم ماشینم را تشخیص بدهم. از شدت انفجار تمام شیشه های شهرک خورد شده بود و من که نوزادی چند ماه بودم از شدت صدای انفجار در بغل مادرم خودم را خیس کرده بودم
نسل پدر و ماردمان نسلی هستند که نگران فرزندانشان هستند. نمی دانم نسل من زندگی سخت تری داشت یا نسل پدرومادرم یا پدربزرگ و مادربزرگم اما همه مان داستان تکرارشونده ای هستیم که بیش از قرنی هست که از نسلی به نسلی در این خاک تکرار می شود. آرزوهای یکسانی با فرجامی یکسان اما قصه هایی با حوادث متفاوت در اندازه رمان جنگ و صلح لئو تولستوی اما نسل من نسل دونده ی هزار توست و من توماس رمان خودم هستم!