به وبلاگ من خوش آمدید

 

هر لحظه دلتنگم اما گاهی در دل شبی این دلتنگی مرا دیوانه می کند چشمانم پر اشک می شود بی اختیار هق هق کنان دم در اتاق می نشینم با لبانی لرزان و چشمانی گریان به زیر لب به آهستگی تو را می خوانم نرو بمان
اما اشکهایم را که پاک می کنم تو نیستی تو رفته ای سالهاست که رفته ای
برای تو انگار که من از اول نبوده ام اما برای من داغ نبودنت هنوز هم تاره است 


برای دانلود آهنگ داغ ترین تشنگی از میلاد درخشانی کلیک کنید


 بیش از هر زمان دیگری به مرگ فکر می کنم

مثل کلید قفل پا بند

می خواهم رها شوم

رها کنم

همه را

همه چیز را

پاک کنم غم را

پایان دهم اشک را

مثل کلید قفل پا بند

 بیش از هر زمان دیگری به مرگ فکر می کنم


دارد باور به این که ظلم پا برجا نمی ماند در ذهنم رنگ می بازد

گویی هیچ آهی دامنگیر نخواهد شد

انتهای این دهلیز شب سیه سپید نخواهد بود

دارد این رنگ رنگ آرزو،  درون هر دل انگار جان می بازد

      گویی هیچ پروازی آسمان را نخواهد شکافت

انتهای هیچ قصه ای شیرین نخواهد بود

اما آواز نویدبخشی دوباره جان میگیرد دوباره فریاد می کند پایان بادکاران چه دیدنی خواهد بود

این همه تنهایی ام آسان نبود


اینکه چرا تو این کشور و این زمان و دوران زمامداری این حاکم به دنیا اومدم را بارها از خود در دل و در سکوت تنهایی پرسیده ام

بدون تردید تمام همنسلان من هم چه با فریاد چه بی صدا ، اینکه گناه ما چه بود را از خود پرسیده اند

شجاعترینشان هم که جرات این پرسش از حاکمان را داشته اند سرشان بالای دار رفته

داستان تکرارشونده ای که بیش از قرنی هست که از نسلی به نسلی در این خاک تکرار می شود. آرزوهای یکسانی با فرجامی یکسان اما قصه هایی با حوادث متفاوت در اندازه رمان جنگ و صلح لئو تولستوی

پدر بزرگم اختلاف سنی زیادی با فرزندانش داشت طوری که خالم می گفت از وقتی به یاد داره باباش پیر بوده آخه ازدواج دومش بوده تو ازدواج اولش بر اثر بیماری تمام فرزندانش را از دست می دهد و زنش طلاق می گیرد و در ازدواج دومش اینبار زن جوانش بر اثر بیماری سل فوت می کند و تا آخر عمر در تنهایی با سه فرزندش زندگی می کند.مادرم با این سن و سال هنوز هم با حسرت از مرگ مادرش یاد می کند که اگر آنتی بیوتیک وجود داشت مادرش زنده می ماند و بی مادر بزرگ نمی شدند طوری که هیچ خاطره ای از مادرشان در ذهنشان نداشته باشند

پدر بزرگم که بهش آبابا می گفتیم متولد دوران زمامداری احمدشاه قاجار بود ، شاهد دو جنگ جهانی و تهاجم تزار روس و اشغالگری شوروی و انقراض یک سلطنت صد و چند ساله ؛ شاهد جنگ سرد و سقوط و ظهور پادشاهان رنگ به رنگ

آبابای ما خان زاده ای بود که پدربزرگش بزرگترین تاجر قند آذربایجان در دوران قاجار بود به یاد داشت که به هنگام تهاجم تزار روس خود مردم باید کاری می کردند و ارتشی برای دفاع نداشتند و به اصطلاح آتچی هایشان ( سوارکاران خان ها ) برای دفاع از مرزها فرستاده می شدند

نسلی پر درد و رنج قحطی زده که ظهور دیکتاتوری چون رضا شاه برایشان مرهمی بر درد بود و  اسطوره ای بی تکرار

خاله مادرم که اهل جلفا بود می گفت زمان یورش شوروی در جنگ جهانی دوم مجبور شده بودند به کوه ها پناه ببرند و مردم شهر جز مخلوط اب و نان چیزی برای خوردن نداشتند

پدر بزرگم هوادار سرسخت آمریکا بود و باجناقش کمونیست! از آن نسل "جنگ سردی هایی "که رادیو بی بی سی گوش می دادند و ساعت کوکی داشتند و تا آخر عمر هم عادت داشتند که همین که کسی وارد اتاقشان شد رادیوشونو خاموش کنند

نسل آبابای من شاهد کودتا بود قحطی بود شاهد جنگ و دیکتاتوری و انقلاب بود

اما نسل پدر و مادرانم کودکی زیبایی داشتند با تمام سختی هایش خاطرات خوبی دارند ، خاطرات شیرین واکسینه شدن جمعی در مدارس و یا تغذیه رایگان مدرسه ، مخصوصا شیر خشک هلندی اش

از آنجایی که پدربزرگم کارمند پست و تلگراف و تلفن بود و حقوق بگیر دولت ، او را با سه فرزند بی مادر  از جلفا به بوکان می فرستند و همیشه برای مادرم سوال بود که چرا به بوکان رفتند

نسلی که برای ادامه تحصیل مجبور بودند از شهری به شهری دیگر بروند تا دیپلمه شوند

نسلی که سنگ توالت نداشتند و بر چوبی روی چاه می نشستند و توالت می کردند

خاله ام به یاد دارد که پدرش همیشه می گفت تو توالتت را همین گوشه بکن و من خودم میام میندازمش تو چاه اما خاله ام از انجایی که اهل عناد بود به حرف پدر گوش نمی داد. الان خالم در پیری میگه اگه می افتادیم تو چاه چی میشد؟ چه جوری در اون شرایط زندگی می کردیم ؟خیلی شانس آوردیم که تا به این سن وسال رسیده ایم

نسل پدر و مادرانمان نسل حمام عمومی بودند و تفریحشان سینما

پدرم عاشق فریدن بود

هنوزم به یاد دارند که کی برای اولین بار تلوزیون خریدند و کی برای اولین بار تو خونه حمام داشتند

پدرپدرم شاطر بود که من هرگز ندیدمش و مادرپدرم که با اسم کوچک صدایش می کردیم آشپز مدرسه کرو لال ها بود  اما پدربزرگ شاطرم دچار بیماری جنون می شود و در تیمارستان بستری می شود پدرم و خواهر و برادش بین عمو وعمه تقسیم میشوند و روانه تهران می شوند پدرم دوره ابتدایی را به سختی در مدرسه آذرآبادگان تهران تمام می کند

زمانی که پدربزرگم بهبودی میابد و از تیمارستان مرخص میشود شغلی نداشت و خانه ای نداشت. پدرم و خواهر برادرش به نزدک پدرو مادرشان برمی گردند و مادربزرگم ازآنجایی که کارمند آموزش و پرورش بود درخواست سرایداری می کند و سرایدار مدرسه می شوند

بعد از چندسال پدربزرگم دچار بیماری قلبی می شود و فوت می کند پدرم با این سن و سال هنوزم زمانی که بر سرقبر پدرش می رود گریه می کند

نسل پدر و مادرانمان نسل انقلاب و جنگ بود

مادرم از آن دوران با عنوان " زمانی که بمباران ها شروع شد" یاد می کند  و برای منی که هیچ ذهنیتی ندارم ، جذاب و در عین حال خوفناک به نظر می رسد

آن سالها خانه مان در شهرک خانه سازی تبریز بود که از قضا بمباران می شود

مادرم می گوید دایی و خاله ام خانه ما بودند و فیلمسینمایی در حال پخش از تلوزیون که به یکباره آژیر قرمز از تلوزیون پخش می شود

پناه می گیرند و بعد از دقایقی صدای مهیب انفجار به گوش می رسد و آپارتمان دو بلوک آن طرف تر با خاک یکسان می شود

پس از لحظه ای سکوت  و بهت ، صدای ناله و شیون بلند می شود. پسر جوان و مومن بلوک روبرویی با خشم پریشان در خیابان روبه آسمان فریادزنان به خدا فحش ناموسی می دهد!. دایی ام می گوید پودر سفیدی همه جا را پوشانده بود طوری که نمی توانستم ماشینم را تشخیص بدهم. از شدت انفجار تمام شیشه های شهرک خورد شده بود و من که نوزادی چند ماه بودم از شدت صدای انفجار در بغل مادرم خودم را خیس کرده بودم

نسل پدر و ماردمان نسلی هستند که نگران فرزندانشان هستند. نمی دانم نسل من زندگی سخت تری داشت یا نسل پدرومادرم یا پدربزرگ و مادربزرگم اما همه مان داستان تکرارشونده ای هستیم که بیش از قرنی هست که از نسلی به نسلی در این خاک تکرار می شود. آرزوهای یکسانی با فرجامی یکسان اما قصه هایی با حوادث متفاوت در اندازه رمان جنگ و صلح لئو تولستوی اما نسل من نسل دونده ی هزار توست و من توماس رمان خودم هستم!

پ.ن
برای دانلود آهنگ ماه بی تکرار من  از حجت اشرف زاده  کلیک کنید
می روی اما کمی دلتنگ من باش
به قول شامپیون مون! "اهل پر ادعا حرف زدن نیستم و بیشتر اجرائات نشون میدم"

تو خیلی از مواقع وقتی یه چیزی را گفتم چه کوچیک چه بزرگ اتفاق افتاده طوری که خودم شروع کردم به ترسیدن
یه بار کلافه شده بودم و گفتم حتی پرنده پر نمی زنه دقیقا چند دقیقه بعدش دو تا کبوتر اومدن نشستن جلوی پنجره
یا یه بار گفتم اوووف خسته شدم واسه آلودگی هوا تعطیل هم نمیکنن فرداش واسه چند روز به دلیل آلودگی هوا تعطیل شد
یا یه چیز بزرگتر! یه بار بحثی شد درباره کشف داروی طولانی کردن عمر گفتم اونموقع یه بیماری جدید پیدا میشه و نامیرایی بشر ممکن نیست که چند روز بعدش کرونا سروکله اش پیداش شد
یا یه چیز جالب! یه شب بحثی درباره بیتکویین شد گفتم پول بدون پشتوانه و بدون بانک مرکزیست زیاد اعتباری بهش نیست صبح از خواب بیدار شدم گفتن بیت کویین سقوط آزاد کرده
چندسال پیش نشسته بودیم داشتیم قرعه کشی جام جهانی را نگاه می کردیم و سه بار پشت سر هم قرعه ها را درست پیش بینی کردم طوری که مامانم گفت چه جوری اینکارو می کنی و قهقه زدم و گفتم آخه من یه جادوگرم!
از اونجایی که تو زندگی قبلیم یه جادوگر معروفی بودم فکر کنم کمی از اثراتش تو این زندگی هم مونده!

تو سن 33 سالگی یادگرفتم تو خیلی از مسائل صبر کنم و بعد نظر بدم مخصوصا اگه راجع به سیاست باشه همیشه نظرم این بوده که ما اطلاعاتمون کمه و از خیلی از مسائل اطلاع کافی نداریم واسه همین نمیشه قطعی نظر داد حتی زیادی محافظ کار و بعضا بدبین که نمیشه نشدنی خیلی سخته
از اونجایی که پیش بینی و پیش گویی و خبر ازآینده را دوست دارم،  می خوام یه پیش بینی کنم و امیدوار اتفاق نیوفته و آرزو میکنم به شکل بهتری اتفاق بیفته البته زیادم پیش بینیش سخت نیست میشه دیگه به چشم دید

"چه ترامپ رئیس جمهور بشه چه بایدن ؛ جمهوری اسلامی برای حفظ پایه های قدرتش مجبور به کشتار وسیعتری از آبان 98 خواهد شد"
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و زغم ما هیچ غم نداشت

پ.ن
برای دانلود آهنگ ترکی Senden Ogrendim از Funda Arar  کلیک کنید