چشمانت را ببند نیازی نیست کلبه ای چوبی ته جنگل سبز را تصور کنی به
مانند قصه ها
چشمانت را ببند و کوچه باغی را تصورکن
نم نم باران باریده
ته کوچه خانه ایست کهنه با دیوارهای آجری
گل های رنگ رنگش از دیوارهای حیاط به کوچه سرازیر است
بوی گل هر رهگذری را سرکوچه مدهوش می کند
چشمانت را ببند حیاط خانه یمان باغچه ای دارد
باغچه یمان درخت اناری ...
آن گوشه گل رز آمن وسط حوضی است پر ماهی قرمز
چک چک باران حلقه می سازد در حوض
چشمانت را ببند خانه یمان پنجره ای چوبی دارد رو به کوه
کوهی سر به فلک کشیده با قله های همیشه پربرف
پنجره را که باز کنیم نسیمی شروع به وزیدن می کند
قاصدک ها پرواز می کنند
گنجشگک ها در آن دور دست ها از درختی به درختی پر می کشند
پروانه ها در همین بوته پی گل می گردند
چشمانت را ببند...
دو صندلی ، دو فنجان چای داغ ، دو لبخند ، دو نگاه عاشق ، یکی تو یکی
من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر