به وبلاگ من خوش آمدید

جادوگر سپید مویی که چهارصد سال در جست جوی پادشاه شب بود




یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در دور دست ترین نقطه ی زمین ؛ آن سوی تمام کوه ها آنجا که دست خورشید به آن نمی رسید ؛ در سرزمین فاتحان ، جنگلی سرد و تاریک با درختانی تناور سر به فلک کشیده خودنمایی می کرد. جنگلی که هزاران افسانه ی تلخ و شیرین پنهان در خود داشت.

پادشاه شب بر این جنگل فرمان می راند. پادشاهی بدجنس و نامهربان ...

پادشاه قصه ی ما با ارتشی از دیو ها و غول ها از گل کمیابی که تنها در جنگل پادشاه شب می رویید محافظت می کرد. اسم این گل  "قلب خونین" بود که هرکسی که یک شاخه از این گل را می داشت عمر جاودانه می یافت

روزی از روزها دُرُست زمانی که ماه دُرُشت و روشن وسط آسمان پر ستاره بود ؛ جادوگری مهربان و خوش قلب با پوستی به رنگ آبی برای یافتن گل قلب خونین ؛ پنهانی وارد جنگل پادشاه شب شد

جادوگر قصه ی ما این طرف جنگل را گشت آن طرف جنگل را گشت این طرف رودخانه را گشت آن طرف رودخانه را گشت کنار هر تخته سنگ و زیر هر درختی را گشت اما پیدا نکرد که نکرد

دم دمای صبح آن هنگام که نخستین تلآلوی خورشید آسمان را شکافت جادوگر قصه ما خسته از جست و جو کنار برکه ای نشست و دو دستش را در آب زلال برکه فرو کرد و صورتش را شست

ناگهان تصویری در آب ظاهر شد جادوگر برگشت و پادشاه شب را مقابل خود دید ، پادشاهی بدجنس و نامهربان با قلبی زیبا ، جادوگر مهربان و خوش قلب قصه ی ما که قلب زیبای پادشاه شب را می دید ؛ دلباخته ی او شد

اما پادشاه شب با انکه می دانست جادوگر قصه ی ما دلباخته ی اوست ؛ او را نه در تاریکترین سیاه چال و نه در بلند ترین برجک قلعه بلکه در عمیق ترین نقطه ی زیر خاک زندانی کرد

شبی پادشاه نامهربان به دیدار جادوگر مهربان رفت و به او رازی را گفت

در حالی که جادوگر لبخند به لب داشت و به پادشاه شب خیره شده بود ؛ پادشاه شب گفت که گل قلب خونین از قلب عاشق می روید و برای همین جاودانگی می بخشد.پادشاه بدجنس همین که جمله اش تمام شد با پنجه های هیولایی اش قلب عاشق جادوگر را از سینه اش بیرون کشید. همین که قلب جادوگر از سینه اش بیرون کشیده شد؛ جادوگر بی قلب پیر شد

پادشاه شب دستور داد تا قلب عاشق جادوگر را بکارند تا گل قلب خونین بروید

زمان زیادی از کاشتن قلب عاشق جادوگر مهربان نمی گذشت که زمین به خشم آمد و به خود لرزید و تمام جنگل را بلعید

جادوگر بی قلب از بند رها شد اما همچنان عاشق بود... جادوگر قصه ی ما جادوگر سپید مویی شده بود که چهارصد سال در جست جوی پادشاه شب بود و عاقبت در جنگلی ناشناخته تبدیل به درخت شد درختی کوه پیکر با شاخه هایی بسیار اما بی برگ که روی هر شاخه لک لک های مهاجر لانه ای ساخته اند لک لک های افسانه ای که جاودانگی می بخشند

برای دانلود آهنگ نگاه از سالار عقیلی کلیک کنید

۲ نظر:

  1. عجب .. قصه ی این جادوگر پیر چقدر آشنا بود ..
    چقدر آشنا بود به واقعیت زندگی خیلی هامون ..
    پووووففففف...

    پاسخحذف