در شبی مهتابی در خانه دل با تنهایی دعوایم شد
سر این همخونه قدیمی داد زدم و گریه کردم
از خونه زدم بیرون به دنبال عشق
مهتاب اخمی کرد
در جاده عشق افتادم به چاله
مهتاب لبخند زد
از چاله در آمدم و در چاه افتادم
مهتاب قهقهه ای کشید
در جنگل تاریک ، زیر نم نم باران گرگهای وحشی احساسم رو دریدند
دست از پا درازتر با فللبی شکسته با آرزویی دفن شده با احساسی خشکیده با جسمی خسته به خانه اول بازگشتم
تنهایی رو که دیدم بغضم شکست
تنهایی مرو به آغوش کشید
قلب شکسته ام رو مرهم نهاد
احساس خشکیده ام رو آبیاری کرد
دل بیقرارم رو دلداری داد
دستهای گرمش رو بر گونه های یخزده ام کشید و اشکهایم رو پاک کرد
یک آن دلم به لرزه افتاد
تازه فهمیدم که من چقدر عاشق تنهاییم
عشق در خانه و من گرد جهان میگردم
این همخونه قدیمی من چه آرامشی داره چه احساس قشنگی چقدر مهربونه چقدر زیباست
این بود که دل رو در صندوقچه اسرار نهان کردم تا کسی راز اشکهایم رو نفهمد
دستهایم رو گره کردم تا کسی رنگین کمان وجودم رو نبیند که انگشتان دست ، سر دل رو نمایان می ساختند
زخم ها یت را پنهان کن مردم این شهر با نمک شده اند
پاسخحذف