می آید روزی که در تراس خانه ات، روی
صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من
برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد،
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده
ای!
کنار روزمرگی هایت، یک فنجان چای برای
خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند
لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت
نزدیک می کنی،
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا
فریاد می زند!
شباهت اسمی بود...
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،
لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی،
من به همان لبخند زنده ام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر