دیشب ...
وای که دیشب ...
یه اتفاق مهم تو زندگی ایم افتاد
من برای اولین بار یه همجنسگرا رو از نزدیک دیدم
کرد بود ...
با دو چشم ریز و دو خط تیره از ابرو
بلند قد و لاغر ؛ از قرار معلوم ایمو بود
همچون همیشه آن شب هم روزمرگی میکردم !!!
شاید بهتر است بگویم شبگردی ...
وناگاه در آن شلوغی پنجشنبه شب سنگ فرش ولی عصر ... نگاهم گذر کرد از انگشتر شست دست راست یک پسر
نوری در دل شعله کشید
احساسی غریبه با من ...
من برای اولین بار پسری رو از جنس خودم دیدم
شوری در من زایید
که من تنهاترین تنها نیستم
چرخی زدم ...
دوباره پسر رو دید زدم
آری او یک همجنسگراست
وای خدای من ...
اونقدر نزدیک شدم ... نزدیک نزدیکتر ... تا صدایش رو بشنوم ... که چه میگوید با دوستانش ...
کردی حرف میزد
کرد بود
دنبالش کردم
خوشحالم
واااااااااااااااااای ... باکلاسه . خوشتیپه ... آره میشه گفت خوشتیپه ... خوش لباسه
به خودم بالیدم که آره ما همجنسگراها اینجوری هستیم ...
چرخی زدم ... از مقابلش رد شدم ... به من نگاه کرد
خدای من ...
لحظات هیجان انگیزی برای من بود
لحظه ای خواستم برم بگم منم یه همجنسگرام
جراتشو نکردم
اگه یه خورده بیشتر خوش تیپ بود اگه قوی بود اگه هیکلش ورزشکارانه بود
اگه کرد نبود که بعد بگه راهت دوره
حتما جراتشو پیدا میکردم ... آره حتما ...
با همه اینها خیلی خوشحالم که هستند همجنسگرایانی که عضو فیسبوک نیستند چون اگه بود منو میشناخت
خوشحالم
خوشحالم
خوشحالم
لبخندی بر لبانم جاری شد
که دیگر نخواهم گذاشت لبخندم رو قیچی کنند
دیگر اجازه نخواهم داد احساسم بازیچه شود
که قلب انسان - شاید بهتر است بگویم قلب بعضی هاشون - از شیشه است ... شیشه ای از احساس ... که به سنگی هزار تیکه میشود
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت :
از سریال نقاب آنالیا فهمیدم که همجنسگرایان در انگشت شست دست راست خود انگشتر دارند
وای که دیشب ...
یه اتفاق مهم تو زندگی ایم افتاد
من برای اولین بار یه همجنسگرا رو از نزدیک دیدم
کرد بود ...
با دو چشم ریز و دو خط تیره از ابرو
بلند قد و لاغر ؛ از قرار معلوم ایمو بود
همچون همیشه آن شب هم روزمرگی میکردم !!!
شاید بهتر است بگویم شبگردی ...
وناگاه در آن شلوغی پنجشنبه شب سنگ فرش ولی عصر ... نگاهم گذر کرد از انگشتر شست دست راست یک پسر
نوری در دل شعله کشید
احساسی غریبه با من ...
من برای اولین بار پسری رو از جنس خودم دیدم
شوری در من زایید
که من تنهاترین تنها نیستم
چرخی زدم ...
دوباره پسر رو دید زدم
آری او یک همجنسگراست
وای خدای من ...
اونقدر نزدیک شدم ... نزدیک نزدیکتر ... تا صدایش رو بشنوم ... که چه میگوید با دوستانش ...
کردی حرف میزد
کرد بود
دنبالش کردم
خوشحالم
واااااااااااااااااای ... باکلاسه . خوشتیپه ... آره میشه گفت خوشتیپه ... خوش لباسه
به خودم بالیدم که آره ما همجنسگراها اینجوری هستیم ...
چرخی زدم ... از مقابلش رد شدم ... به من نگاه کرد
خدای من ...
لحظات هیجان انگیزی برای من بود
لحظه ای خواستم برم بگم منم یه همجنسگرام
جراتشو نکردم
اگه یه خورده بیشتر خوش تیپ بود اگه قوی بود اگه هیکلش ورزشکارانه بود
اگه کرد نبود که بعد بگه راهت دوره
حتما جراتشو پیدا میکردم ... آره حتما ...
با همه اینها خیلی خوشحالم که هستند همجنسگرایانی که عضو فیسبوک نیستند چون اگه بود منو میشناخت
خوشحالم
خوشحالم
خوشحالم
لبخندی بر لبانم جاری شد
که دیگر نخواهم گذاشت لبخندم رو قیچی کنند
دیگر اجازه نخواهم داد احساسم بازیچه شود
که قلب انسان - شاید بهتر است بگویم قلب بعضی هاشون - از شیشه است ... شیشه ای از احساس ... که به سنگی هزار تیکه میشود
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت :
از سریال نقاب آنالیا فهمیدم که همجنسگرایان در انگشت شست دست راست خود انگشتر دارند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر