دیشب حالم خیلی گرفت
غمش تا به امروز صبح مونده
دیروز رو خیلی خوب شروع کرده بودم
با خنده ...
دیگه برام خندیدن شده تعجب ...
وقتی می خندم تعجب میکنم ... اوه ... من خندیدم ...
با لبخند ولی عصر گردی میکردم ... مثل همیشه ... همه جمع بودن ...!!! ... همه آدمای تکراری ...
پسری که من عاشقشم هم بود ... اون روز اسم کوچیکشو فهمیدم ... "حامد" .... اسم قشنگی داره ... دوستش صداش زد ؛ من شنیدم ...
یه جوری 99 درصد مطمئنم که همجنسگرا نیست ولی هنوزم امیدمو از دست ندادم ... شاید باشه ... و این از واقعیتهای تلخ همجنسگرایی است ... حسرت ...
با همه اینها حالم خوب بود ... تا اینکه پسر کرده اومد ... با دوست پسرش ...مشخص بود که دوست پسرشه ... جذاب بود دوست پسرش ...جفتشون تو دست چپشون حلقه داشتن ... حسودیم شد ... یعنی دارن با هم زندگی میکنند ... تو چهرشون نشاط و شادی موج می زد ... از واقعیتهای همجنسگرایی یکیش هم همینه ... میشه خوشبخت زندگی کرد
تصمیم دارم منم تو انگشت شصت دست راستم حلقه بندازم ...
چند روز قبل مثل ایمو ها لباس پوشیدم ... نه خیلی مثل اونا ... جلف نبودم ...
دو تا پسر متوجه شدن ... گفت "مهدی " ببین میپسندیش!!! ... یه لحظه رنگم پرید ... قلبم از تپیدن وایسود ... خودم گرفتم ... مغروره مغرور شدم ... نگاهمو محکم و قوی کردم ... رفتند ... نمی دونم دیدن که ترسیدم رفتن ... یا اونا ترسیدن که نکونه همجنسگرا نباشم ....!!!!
اینم یکی از واقعیتهای همجنسگراییه ... می ترسم انگشتر دستم کنم ... گیر همجنسباز بیفتم ... بهم تجاوز شه ...
از وقتی که فهمیدم ایمو ها چطور لباس میپوشند و اینکه یه غریبه یه روزی بهم گفت 99 درصد ایمو ها همجنسگران ؛ تا حالا چند تا ایمو دیدم ... ولی جرات نکردم برم بگم منم همجنسگرام ... انصافا چنگی هم بدل نمی زنن ...!!! فقط خوش لباس و با کلاسن ...بعضا خوش تیپ ... ولی اون پسرایی که من ازشون خوشم میاد همجنسگرا نیستند به احتمال زیاد ...
با غصه برگشتم خونه
شب به سختی خوابم برد
داشتم به پسر کرده فکر میکردم
که الان بغل دوست پسرش خوابیده ها
حسودیم میشود ولی ...
ولی خوشحال بودم که با هم زندگی میکنن ... عاشقن ...تنها نیستن ... وقتی اونا رو دیدم از همجنسگرا بودن خودم دیگه بدم نیومد ... کاش میتونستم باهاشون رفیق شم ...
غمش تا به امروز صبح مونده
دیروز رو خیلی خوب شروع کرده بودم
با خنده ...
دیگه برام خندیدن شده تعجب ...
وقتی می خندم تعجب میکنم ... اوه ... من خندیدم ...
با لبخند ولی عصر گردی میکردم ... مثل همیشه ... همه جمع بودن ...!!! ... همه آدمای تکراری ...
پسری که من عاشقشم هم بود ... اون روز اسم کوچیکشو فهمیدم ... "حامد" .... اسم قشنگی داره ... دوستش صداش زد ؛ من شنیدم ...
یه جوری 99 درصد مطمئنم که همجنسگرا نیست ولی هنوزم امیدمو از دست ندادم ... شاید باشه ... و این از واقعیتهای تلخ همجنسگرایی است ... حسرت ...
با همه اینها حالم خوب بود ... تا اینکه پسر کرده اومد ... با دوست پسرش ...مشخص بود که دوست پسرشه ... جذاب بود دوست پسرش ...جفتشون تو دست چپشون حلقه داشتن ... حسودیم شد ... یعنی دارن با هم زندگی میکنند ... تو چهرشون نشاط و شادی موج می زد ... از واقعیتهای همجنسگرایی یکیش هم همینه ... میشه خوشبخت زندگی کرد
تصمیم دارم منم تو انگشت شصت دست راستم حلقه بندازم ...
چند روز قبل مثل ایمو ها لباس پوشیدم ... نه خیلی مثل اونا ... جلف نبودم ...
دو تا پسر متوجه شدن ... گفت "مهدی " ببین میپسندیش!!! ... یه لحظه رنگم پرید ... قلبم از تپیدن وایسود ... خودم گرفتم ... مغروره مغرور شدم ... نگاهمو محکم و قوی کردم ... رفتند ... نمی دونم دیدن که ترسیدم رفتن ... یا اونا ترسیدن که نکونه همجنسگرا نباشم ....!!!!
اینم یکی از واقعیتهای همجنسگراییه ... می ترسم انگشتر دستم کنم ... گیر همجنسباز بیفتم ... بهم تجاوز شه ...
از وقتی که فهمیدم ایمو ها چطور لباس میپوشند و اینکه یه غریبه یه روزی بهم گفت 99 درصد ایمو ها همجنسگران ؛ تا حالا چند تا ایمو دیدم ... ولی جرات نکردم برم بگم منم همجنسگرام ... انصافا چنگی هم بدل نمی زنن ...!!! فقط خوش لباس و با کلاسن ...بعضا خوش تیپ ... ولی اون پسرایی که من ازشون خوشم میاد همجنسگرا نیستند به احتمال زیاد ...
با غصه برگشتم خونه
شب به سختی خوابم برد
داشتم به پسر کرده فکر میکردم
که الان بغل دوست پسرش خوابیده ها
حسودیم میشود ولی ...
ولی خوشحال بودم که با هم زندگی میکنن ... عاشقن ...تنها نیستن ... وقتی اونا رو دیدم از همجنسگرا بودن خودم دیگه بدم نیومد ... کاش میتونستم باهاشون رفیق شم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر