به وبلاگ من خوش آمدید

غول چراغ جادو

پسری در ساحل جزیره ای دور در دنیایی ناشناخته با حسی آشنای من در زیر آفتاب داغ و سوزان در صدای موج دلخروشان قدم از قدم برمی داشت
در سگال رویای خویش مدفون بود
هیچ نمی دید تا دور دست ها فقط دریا بود و دریا
در آن هنگام دیدگانش به چراغ علاالدینی افتاد که امواج به ساحل آورده بودنش 
چراغ را برداشت و مثل تمام قصه ها، غول چراغ جادو پس از دودی مه آلود پدیدارشد
پسر به غول خیره شد
کمی لرزید ... که غول گوشه ابرویش را بالا زد و چشمانش را نازک کرد و به پسر گفت منو تو بیدار کردی؟
پسرک که زبانش بند آمده بود نتوانست چیزی بگوید
غول تکانی خورد و شروع به بازگشت به داخل چراغ کرد
پسر که داستانها و افسانه ها را درباره غول چراغ جادو شنیده بود رو به غول کرده و گفت پس نمی خواهی آرزویم را برآورده سازی
صبر کن!
غول ایستاد و سرفه ای کرد و گفت روزگار طولانیست که در این چراغ گرفتارم فراموش کرده ام برآورده ساختن آرزوها رو
خب پسر جان آرزویت چیست که در طرفة العیی برآورده اش سازم
می خواهی برایت قلعه ای باشکوه سازم
می خواهم هم وزنت طلا بدهم
می خواهی تو را پادشاه کنم
چه می خواهی بگو ... هیجان برآورده کردنش را دارم
پسر به غول نگاهی کرد و گفت نه هیچکدام اینها را نمی خواهم
آرزو دارم کسی وجود داشت که با او زندگی می کردم بهم عشق می ورزید و عاشقش بودم.دلم می خواهد تشکیل خانواده بدهم
غول چراغ جادو خندید و گفت مگر این آرزوست؟
یک آرزوی جالبی کن پسر 
به یاد دارم زنی که آرزو کرد تا ابد جوان بماند و پیر نشود
مردی را به خاطر می آورم که آرزو کرد در زمان سفر کند
آرزوی جالبتری نداری؟اینها که تو می خواهی مسیر عادی زندگی هرکسیست هر انسانی روزی عاشق می شود و تشکیل خانواده می دهد
پسر بغضی کرد و گفت آخر می دانی چیست. آخر من یک همجنسگرام. میدانی؟...آنچه که برای دیگران مسیر عادی زندگیست برای ما آرزوست 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر