دلتنگی
حس مرموزیست خیلی خوشتیپ به سراغت می آید آهسته و آرام بی آنکه بدانی رخنه
می کند در ذهنت
و سایه
ای می شود ناپیدا
دلت را در قفسی حبس می کند. گریزی از اشک نیست.
شاید و شاید به سختی بتوان با روزمرگی از دلتنگی
فراری بود اما امان از شب های دلتنگی ، شب
هایی که فراری از آن نیست
در شب های دلتنگی با حس عذابناک چشم به راهی به
فاصله ها می اندیشم
به اینکه کجایی چه می کنی؟ دقیقا چه می کنی؟
در لحظه های دلتنگیِ من در ثانیه ثانیه ی اشک
های من تو چه می کنی؟
شاید خسته از یک روز پرکار روی کاناپه ای جلوی
تلویزیون لم داده باشی و چای دبشی را مزه مزه نوش جان می کنی
نمی دانم ، شاید در آن هنگام که بغض دلتنگی ام
با آهنگ غمگینِ دلنشینی اشک زار می شود ؛ تو در آرامشت در بالکن خانه ات سیگاری
دود می کنی
شب هایی که من بی خوابم و تا نخستین تلألوی
آفتاب در تکاپوی لحظه ای فراموشی ، تو چه می کنی؟ دقیقا چه می کنی؟ خوابی یا بیدار
تو نیز دلتنگ می شوی؟
مرا در خواب هایت می جویی؟