به وبلاگ من خوش آمدید

داستان عشق من (2)

اژده ها از جنگل بیرون می آمد
سایه از پیکرش رخت میبست
ودر مقابلمان نمایان شد
هر دو متعجب بودیم
این اژده ها چقدر شبیه اون کله آزده هایی که تو ابرها دیدیم
به همان زیبایی ... اما رنگین کمانی است از رنگ ... محو تماشا بودیم ...
اژدها نز دیک تر شد ... مرو لیسید ... از شدت لیس زمین خوردم ...!!!
خندیدیم
نوازشش کردم
و پوزخندی بر لب داشتم که من از چه ترسیده بودم
سوار بر اژدها شدیم
در اوج آسمان
از درون ابر شبیه اژدها گذر کردیم ... ابر محو شد ...
خوشحال بودیمو خندان که ناگه ...
من از سوار اژدها رها شدم ... معلق در آسمان ... از پی من او هم پرید ... هنوز نامش رو نمیدانم ...
هر دو در آسمان ... سقوط به سوی مرگ ... من از مرگ نمیترسم ...
گفت ... عاشقانه گفت ... دستت رو دراز کن ... دستم رو دراز کردم ... دستم رو گرفت ... مرو به آغوش کشید ...
گفت ... بغض آلود گفت ... دوستت دارم ... مرو محکم به خود چسباند ...اشکی از گوشه چشمم رها شد در آسمان ...منتظر مرگ در آغوش او بودم ...
اژدها ما رو در آسمان قاپید ... هر دو زنده ایم هنوز ... در آغوش هم ... در کنار هم ...
اژدها ما رو با خود برد ... به سرزمینی دور دست ... ناشناس ... از کوهها گذر کردیم ... از سرزمینهی آشنا و ناآشنا ... از مزارع گندم و ارزن ... از کلبه ها و کوخها ... از قصر شاهان ... و ناگاه پوشت آن کوه ... سرزمینیست ...
دره ایست باز میان کوههایی سربه فلک  ... درختانش بالاتر از ابرها ... بوی گل آسمانش رو پر کرده بود ... بویی ناآشنا ... شبیه هیچ گلی نبود که ببوییده باشم ...
خورشید در حال غروب بود... رنگ طلا بر برگ درختان تلولو میکرد ...
ما بر درختی فرود آمدیم ... آشیانه اژدها ... تخم گذاری کرده بود ... تخمهایش هم قد من بود ...
یکی سر بر آورد از تخم ... من بازی گوشی کردم با بچه اژدها ... و او در کنار لم داده بود و آسمان رو می نگریست ... هنوز نامش رو نمیدانم
در کنارش ... در آغوشش ... سر بر سینه اش گذاردم ... خوابم برد...
با هیاهو از خواب بر خواستم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر