به وبلاگ من خوش آمدید
برای لقمه ای نان بود




الهی کامبیزت بمیره الهی محمدباقرت بمیره الهی محمدامینت بمیره الهی پرستوت بمیره!

"در خون من" مبارزات شان مندز را با اضطراب بیان می کند. این اولین بار است که این خواننده به طور عمومی درباره تجارب خود با اختلال اضطراب صحبت کرده است.
مندز در تصمیم خود برای نوشتن این آهنگ میگوید «چیزی جدی تر به عنوان مضطرب بودن نه آن اضطرابی که همه می توانند داشته باشند و به آن گوش دهند و یا با آن ارتباط برقرار کند یا آن را درک کند».سپس او افزود: "گاهی اوقات دو ساعت طول می کشد، گاهی اوقات یک روز طول می کشد و گاهی اوقات پنج دقیقه طول می کشد".او تاکید کرد که "نقطه ای از آهنگ این است که مهم نیست که چه مدت طول می کشد، شما می توانید با پایان قوی تر و یا با به انتها رسیدن از آن بیرون بیایید "
شان مندز همچنین بیان کرد: "من با یک دکتر چند باری حرف زدم [...] درمان چیزی است که برای تو کار می‌کند. درمان گوش کردن به موسیقی و دویدن روی تردمیل است، درمان رفتن به شام با دوستان است. چیزی است که تو را از افکارت منحرف می‌کند تا به تو کمک کند که شفا پیدا کنی بنابراین بستگی داره که شما چه فکری دربارهٔ درمان می‌کنید. من یک تلاش آگاهانه انجام دادم تا بیشتر با مردم در زندگی ارتباط داشته باشم. من متوجه شدم که خودم را از همه جدا کرده‌ام و فکر می‌کردم که این به من کمک می‌کند تا با آن مبارزه کنم سپس فهمیدم که تنها راهی که میتونم با آن مبارزه کنم اینه که کاملاً مسئله را باز کنم و بزارم مردم وارد شوند."


پ.ن:
یه مدته اصلا خوب نیستم نه اینکه تو بحران باشم ولی خوب نیستم

فقط آنفولانزای h1n1 را کم داشتیم
یعنی غول مرحله آخری وجود داره؟ یا که خدا شوخیش گرفته با ما؟
شدم مکارم شیرازییییییی!!!!
خوب نمیشم! زمین گیر شدم!



شب های تاریک
شب های دلتنگ
شب های خاموش.
*

شب های زیر چتر غم
شب های دلگیر
شب های زندان،
شب های زنجیر.
شب های بی فانوس مهتاب
شب های مرداب
شب های سردِ برگ ریزان
شب های درد مردمی در خود گریزان

شب های پشت پرده نُه توی ظلمت
شب های غربت
شب های کُنجِ انزوا، بی ذره ای نور
شب های مجبور

شب های مرگ زندگی
شب های بیداد
شب های فریاد.

*

شب ها که چون آوای تندر، نعره ی تیر
جان می شکافد هر زمان تا بانگ شبگیر
شب ها که وحشت می خروشد بر در و بام
شب های سرسام
شب ها که راه کهکشان
از هُرمِ آتش
سرخ رنگ است.
شب ها که جنگ است!

شب ها که می لرزد زمین، هر لحظه صد بار
شب ها که قلب کودکان می افتد از کار،
شب های رگبار

شب ها که برقِ شعله افکن، دود باروت
ره می گشاید تا بلندای ستاره.

شب های سنگر های خونین
شب های پیکر های پاره
شب ها که در پهنای بی آرام کارون
دیگر نه آب است این
که: لب پَر میزند خون!

شب های غمناک
شب ها که خیل بیگناهان
چون برگ میافتد بر خاک
شب های تلخ بردباری
شب های سنگین و سیاه سوگواری

شب های که قوتِ مادران چشم بر در
با روح مالامالِ اندوه
بغض است و فریاد
«وای» است و زاری.

شب های حیرت.
شب های حسرت.

در تنگنایی این چنین تاریکِ تاریک
جان را امیدی زنده می دارد که فردا
-فردای نزدیک-
این خلقِ خاموش
با صبح پیروزی کشد بانگ رهایی
پر می گشاید در بهشت روشنایی. 

"فریدون مشیری"
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود
در تاریکترین تاریکی مجنونی بی صدا در سکوت مطلق محبوس بود
تا که شب گردی دوره گرد به هنگام گذر عطری به زیبایی شب را به مشام شنید
در پی عطر بر لب آن تاریکی ایستاد و فریاد برآورد: کسی هست؟
دست بر تاریکی دراز کرد و گفت: کسی نیست؟
درسکوت مجنون گرفتار دست شب گرد را گرفت و به تاریکی کشید و خود را رهانید و گریخت
شب گرد بخت برگشته گرفتار تاریکی شد و هرچه کرد از تاریکی رها نشد که نشد
هر دستی که به سویش دراز شد از تاریکی رهایش نکرد که نکرد
تا که ساحری پیر و سالخورده ، عصا به دست و لرزان و لنگان با مویی سپید و مجعّد بر لب تاریکی رسید و گفت:طلسم تاریکی تنها با دستان عاشق واقعی از بین می رود ، یا که مجنون برخواهد گشت و با جنون طلسم تاریکی را از بین خواهد برد یا که در تاریکی بغرنج در فراموشی لایتناهی قصه ی افسانه ها خواهی شد
خورشد از پست کوه برآمد و پشت دریاچه غروب کرد ، گل رویید و برف ها آب شد ، شب گرد قصه ی ما قصه ی افسانه ها شد

                     
                            ای بی خبر
                                             از محنت روزافزونم
                                             دانم که ندانی از جدایی چونَم 
                                                                                                                                             "رهی معیری"

میشه بغلم کنی؟ میشه محکم بغلم کنی؟ اونقدر محکم که بی تابی های  قلبم را بشنوی؟ اونقدر نزدیک که طعم ملس و خوش گس بوی تنت مثل پیچک در من بپیچه ؛ مرا پابند تو کنه؟
میشه گریه کنم؟ میشه تو آغوش تو گریه کنم؟ تا که نوازشم کنی شاید؟ تا که زیر خاک کنیم این اندوه دلتنگی را؟
میشه به من نگاه کنی؟ میشه چشم تو چشم نگاه کنی؟ میشه فقط به من زل بزنی؟
میشه منو ببوسی؟ میشه منو طولانی ببوسی؟ اونقدر طولانی که دیوانه شویم و همه گیتی را به تماشای عشق و دیوانگی خود مجبور کنیم؟
میشه نری؟ میشه بمونی؟ میشه واسه همیشه بمونی؟ اونقدری که رنگ باختن دونه دونه موهاتو ببینم فقط من ببینم؟ اونقدری که چین و شکن رو صورتتو حس کنم فقط من حس کنم؟
میشه عاشقم باشی؟

 پ.ن:
برای دانلود آهنگ ترکی yazik ازaşkın nur yengi  کلیک کنید
عکس از Robert Mapplethorpe

جادوگر سپید مویی که چهارصد سال در جست جوی پادشاه شب بود




یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در دور دست ترین نقطه ی زمین ؛ آن سوی تمام کوه ها آنجا که دست خورشید به آن نمی رسید ؛ در سرزمین فاتحان ، جنگلی سرد و تاریک با درختانی تناور سر به فلک کشیده خودنمایی می کرد. جنگلی که هزاران افسانه ی تلخ و شیرین پنهان در خود داشت.

پادشاه شب بر این جنگل فرمان می راند. پادشاهی بدجنس و نامهربان ...

پادشاه قصه ی ما با ارتشی از دیو ها و غول ها از گل کمیابی که تنها در جنگل پادشاه شب می رویید محافظت می کرد. اسم این گل  "قلب خونین" بود که هرکسی که یک شاخه از این گل را می داشت عمر جاودانه می یافت

روزی از روزها دُرُست زمانی که ماه دُرُشت و روشن وسط آسمان پر ستاره بود ؛ جادوگری مهربان و خوش قلب با پوستی به رنگ آبی برای یافتن گل قلب خونین ؛ پنهانی وارد جنگل پادشاه شب شد

جادوگر قصه ی ما این طرف جنگل را گشت آن طرف جنگل را گشت این طرف رودخانه را گشت آن طرف رودخانه را گشت کنار هر تخته سنگ و زیر هر درختی را گشت اما پیدا نکرد که نکرد

دم دمای صبح آن هنگام که نخستین تلآلوی خورشید آسمان را شکافت جادوگر قصه ما خسته از جست و جو کنار برکه ای نشست و دو دستش را در آب زلال برکه فرو کرد و صورتش را شست

ناگهان تصویری در آب ظاهر شد جادوگر برگشت و پادشاه شب را مقابل خود دید ، پادشاهی بدجنس و نامهربان با قلبی زیبا ، جادوگر مهربان و خوش قلب قصه ی ما که قلب زیبای پادشاه شب را می دید ؛ دلباخته ی او شد

اما پادشاه شب با انکه می دانست جادوگر قصه ی ما دلباخته ی اوست ؛ او را نه در تاریکترین سیاه چال و نه در بلند ترین برجک قلعه بلکه در عمیق ترین نقطه ی زیر خاک زندانی کرد

شبی پادشاه نامهربان به دیدار جادوگر مهربان رفت و به او رازی را گفت

در حالی که جادوگر لبخند به لب داشت و به پادشاه شب خیره شده بود ؛ پادشاه شب گفت که گل قلب خونین از قلب عاشق می روید و برای همین جاودانگی می بخشد.پادشاه بدجنس همین که جمله اش تمام شد با پنجه های هیولایی اش قلب عاشق جادوگر را از سینه اش بیرون کشید. همین که قلب جادوگر از سینه اش بیرون کشیده شد؛ جادوگر بی قلب پیر شد

پادشاه شب دستور داد تا قلب عاشق جادوگر را بکارند تا گل قلب خونین بروید

زمان زیادی از کاشتن قلب عاشق جادوگر مهربان نمی گذشت که زمین به خشم آمد و به خود لرزید و تمام جنگل را بلعید

جادوگر بی قلب از بند رها شد اما همچنان عاشق بود... جادوگر قصه ی ما جادوگر سپید مویی شده بود که چهارصد سال در جست جوی پادشاه شب بود و عاقبت در جنگلی ناشناخته تبدیل به درخت شد درختی کوه پیکر با شاخه هایی بسیار اما بی برگ که روی هر شاخه لک لک های مهاجر لانه ای ساخته اند لک لک های افسانه ای که جاودانگی می بخشند

برای دانلود آهنگ نگاه از سالار عقیلی کلیک کنید