من مسافری هستم که روزی سفر آغاز کردم به امید هجرت از فصل بی عشقی و
رسیدن به شهر عشق...
عشقی فراتر از مرزها و اندیشه ها ، پس بی نشان سفر کردم ...
دیروز مرا شاعری مسافر می شناختی و امروز اسیری در زندان دلدادگی...
کاش هرگز سفر از پی نمیگرفتم تا محکوم به صبوری گردم ...
رسیدن به شهر عشق...
عشقی فراتر از مرزها و اندیشه ها ، پس بی نشان سفر کردم ...
دیروز مرا شاعری مسافر می شناختی و امروز اسیری در زندان دلدادگی...
کاش هرگز سفر از پی نمیگرفتم تا محکوم به صبوری گردم ...

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر