شیشه ی شراب را برداشت و گیلاس شراب را پر کرد
...
شیشه ی شراب را به دیوار کوبید و محکم در کلبه را کوبید و
بیرون زد.
در دشت ، شقایق ها را له کرد و دوان دوان رودخانه را پایین
رفت. به ساحل که رسید پیراهنش را از تن در آورد و دل به دریا زد و شنا کرد
باز شنا کرد ... رو به افق ...جایی که آبی آسمان صاف با آبی
دریای متلاطم یکی می شد.
به پشت سر که نگاه کرد دیگر ساحل را نمی دید.
به دیدگانش فقط دریا بود و دریا
به روی آبی دریا
شناور ماند. دستهایش را باز کرد چشمهایش را بست.
آفتاب تنش را درخشان می کرد
صدای دریا او را به خواب برد
رویای باغی دید با هزاران درخت گیلاس.
...
تنها در حال قدم زدن بود که نسیم بارانی از شکوفه ی گیلاس
به راه انداخت
خندان در حال دویدن شد
از بین هزاران درخت زیر باران شکوفه ی گیلاس با دستانی باز
و لبانی خندان می دوید که به کنج باغ رسید.
در آن کنج دنج چشمه ای بود از آب گرم
آب به آرامی از دل زمین بیرون می زد
فضا آنقدر شفاف و واضح بود که قطرات آبی که از دل زمین
بیرون می ریخت ؛ چشم را به خود خیره می کرد
ناگهان خطری او را تهدید کرد
دستانی از پشت او را به آغوش کشید و از مهلکه دور شد
خواست برگرد و ببوستش که از خواب بیدار شد