به وبلاگ من خوش آمدید

پیتر و جک



جک ملاقه چوبی کهنه ای را برداشت و غذای روی آتش شومینه را هم زد
نگاهی به بیرون از پنجره انداخت ، هنوز برف می بارید و کولاکی به پا بود
باد به در کوبیده میشد و از لای در سوزی وارد خانه می شد
ملاقه را بالا آورد و غذا را چشید.از چهره اش معلوم بود که خوشمزه است
در همین حین پیتر در را باز کرد و وارد خانه شد
هم راه پیتر سوزی استخوان سوز وارد خانه شد
در حالی که در را می بست و لباسش را می تکاند با هیجان گفت: خبر جدید را شنیده ای؟
جک: آره شایعه است ، من که باور نمی کنم ساموئل جادوگر باشه
پیتر : اونو نمی گم که...
        جارچی ها دارن تو تمام شهر و روستاهای اطراف جار می زنند
جک : چی را؟
پیتر : اینکه تنها گل باقی مانده تو کوهستانِ پشت دریاچه است. توی یه غار... جارچی ها می گفتن که هر کی اون گلو واسه دختر پادشاه بیاره می توونه باهاش ازدواج کنه
جک(با لحن طعنه آمیزی) : وای چه رمانتیک!!!!
پیتر : می خوام برم و اون گلو واسه تو بیارم
جک ( بالحن متعجب و عصبانی ) : چی ؟ برای من گل بیاری؟
                                           ولی من گل نمی خوام
پیتر : من فردا صبح راه می افتم و اون گلو پیداش می کنم و برای تو می آرمش
جک : گفتم که نمی خوام
        ما بعد کلی دردسر تازه به آرامش رسیدیم
پیتر : بله به آرامش رسیدیم چون که جنابعلی بلاخره توونستین دزد معبدو گیر بندازین
والا هنوزم داشتیم کشیک می دادیم
یا توو ماجرای ...

جک حرف پیترو قطع کرد و با لحن نگرانی گفت: نرو یا منم باهات می آم
پیتر: لازم نکرده. من می خوام گلو واسه تو بیارم و تو می خوای با من بیای؟
.
.
.
صبح با اولین تابش نور خورشید پیتر راهی شد
.
.
.
جک دانه های درخت سیبی را کاشت و دانه ها تبدیل به نهال شدند و نهال تبدیل به درخت شد
درخت سیب به بار نشست و فصل ها از پس هم گذشتند و در خت تناور تر شد
و جک قصه ی ما هر روز زیر درخت سیب منتظر می نشست و به جاده خیره می ماند
در یک روز برفی و سوزناک که کولاکش مانند کولاک آن شب وداع با پیتر بود ؛
جک که اکنون مرد میانسالی بود زیر درخت نشست
شب شد در خانه باز شد
پیتر وارد خانه شد با هیجان و خوشحالی فریاد می زد. جک گلو پیداش کردم. جک من اون گلو برای تو آوردم
خانه تاریک بود نور فانوس در دست پیتر آن را روشن کرده بود
اما کسی در خانه نبود
پیتر گل را انداخت و بلافاصله با فانوسی که در دست داشت به بیرون از خانه رفت
برف شدیدی می بارید
درخت سیب توجهش را جلب کرد
در حالی که پیتر خود را پوشانده بود و خم شده بود تا در برابر بادتند کولاک بتواند حرکت کند ؛ به طرف درخت رفت
کسی کنار درخت نشسته بود
پیتر نزدیک تر شد
زیر نور فانوس او جک را دید
جک یخ بسته بود ؛ با چشمانی باز
پیتر نگران جک را به آغوش کشید و فریاد زد جک؟ جک؟ من برگشتم جک
اشک از گونه های پیتر جاری شد
در حالی که اشکهایش را پاک می کرد جک را بلند کرد و با خود به طرف خانه برد. هرچه از فانوس به روی برف افتاد دور تر می شدند ؛ تاریکی بیشتر می شد
در پیچش باد و بارش برف پیتر همراه جک زمین خورد اما جک را رها نکرده بود و محکم او را به آغوش کشیده بود
پیتر بلند شد و نگاهی مصمم به سمت خانه کرد
.
.
.
در خانه بازشد
پیتر در حالی که جک را به آغوش کشیده بود وارد خانه شد
جک را روی صندلی نزدیک شومینه گذاشت و
شومینه را روشن کرد و پتویی دور جک کشید
پیتر : جک تو نمی توونی منو تنها بذاری
پیتر درحالی که دستان یخ کرده ی جک را در دست گرفته بود گفت : الان گرم می شی!
پیتر با کلافگی و بیچارگی جسد جک را در آغوش کشید و شروع به گریه کرد
پیتر : جک ، عشق من ، منو تنها نذار
      جک ، عشق شجاع و مهربون من ، منو ببخش
پیتر از لابلای نگاه پر از اشکش ، گل به روی زمین افتاده را دید
به سمت گل رفت و آن را برداشت
با عصبانیت گفت: همش تقصیر توئه. توئه لعنتی
قطره ی اشکی روی گل چکید
زمان برای لحظه ای متوقف شد
گل در دستان پیتر پژمرد و جک شروع به نفس کشیدن کرد
.
.
.

پ.ن 
برگرفته از قصه های بچگی هایمان
قصه های عاشقانه باید پایان خوبی داشته باشن 
برای دانلود آهنگ یاد تو از گروه نیمه ها کلیک کنید
من گرسنه ام ( فیلم Battleship )


هم سرما خوردم و هم استرس دارم
کاش این روزا زود تموم بشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر