به وبلاگ من خوش آمدید

من عاشق بادیگارد بابام شدم

پاشو لنگه ی ظهر شد چقدر می خوای بخوابی ، پاشو یکم درساتو بخون...
علی با فریادهای مادر از خواب بیدار شد ، پلکهایش را به زور از هم وا کرد... زیر لب غرغرکنان لحاف را کنار زد
.
.
.

در آشپزخانه ، مادر لیوان بزرگ چدنی علی را پر چای کردو روی میز گذاشت. علی دست و صورت شسته وارد آشپزخانه شد و با اخم مشغول شیرین کردن چای شد که یهو بی حرکت ماند!
مادر بلافاصله محکم زد پس گردنش و گفت تو نمی خوای دست از این چالش مانکن برداری؟!!!
علی پوزخندی زد و گفت نه! ... خوبه بروسلی نشدی مامان خان و الا کسی زنده نمی موند! ...
علی گفت با امیرحسین اینا قرار دارم ، می رم خونشون ... که مادر حرفای علی را قطع کرد و گفت لازم نکرده ، تو این آلودگی هوا مدارسو تعطیل کردن که بشینی خونه درساتو بخونی علی گفت مامان تو را خدا اینقدر درس درس نکن من دکتر بشو نیستم مامان گفت آخه پسر تو با الناز فرقت چیه؟ نگاش کن ... صبح زود پاشوده داره درس می خونه ... این بار علی حرفای مامانشو ناتمام گذاشت و درحالی که در حال دور شدن از آشپزخانه بود بلند می گفت ای خدا چرا منو دوقلو آفریدی ای خدا این الناز شوهر کنه بره از دستش راحت بشیم
لحظاتی بعد ...
علی : مامان خان من دارم می رم خونه ی امیرحسن
مامان : پسر جان این رقصیدن برای تو نون نمی شه
علی درحالی که صورت مامانش را می بوسید گفت اگه مامان مهربونم اجازه بده برم تمرین کنم مطمئن باش که گروه ما برنده ی مسابقات می شه
علی در حال اصرار بود که زنگ در به صدا دراومد ...
علی خوشحال شد نه واسه خاطر اومدن پدرش که واسه خاطر ناصر
پدر علی همین که وارد شد کیفش را گذاشت و کتش را آویزان کرد و آستین های پیرهنش را بالا زد که وضو بگیرد برای نماز اول وقت
پدر علی : حاج خانوم تا من نمازمو می خونم ناهار منو بکش که باید دوباره برگردم جلسه ... این کنگره ی آمریکا قانون ایسا را دوباره تمدید کرده ، پدر ما تو وزارت خونه در اومده ... جلسه پشت جلسه ...
علی به مامانش چشمک زد و از دور برای چندمین بار بوسید و بادست بای بای کرد و در را بست و با خوشحالی از پله ها پایین دوید
ناصر تو ماشین نشسته بود و داشت ساندویج می خورد
علی پرید تو ماشین و بدون سلام گفت ناصر جان زود باش منو برسون خونه دوستم تا بابام برنگشته بر می گردی
چند لحضه طول کشید تا ناصر لقمه دهانش را بجود و بعد گفت سلام پسر خوشتیپ باز می خوای منو تو چه دردسری بندازی؟!
علی گفت این دفعه هیچ دردسری نیست فقط عجله کن ...
.
.
.
علی وارد خانه امیرحسین شد ، امید و نیما و زکریا (!!!) هم آمده بودند و قبل از آمدن علی تمرین رقص را شروع کرده بودند
علی پشت پنجره رفت و رفتن ناصرر را تماشا کرد امیر حسین دست رو شونه ی علی گذاشت و گفت داداش ، علی ،یه مدته تو خودتی ؛ چیزی شده؟ علی نگاهی به امیرحسین کرد و دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد بعد کمی سکوت گفت: من عاشق بادیگارد بابام شدم
پ.ن
می دونم تو ایران مسابقه رقص نداریم ولی این داستان کاملا تخیلی است



۲ نظر:

  1. یادش بخیر، چهار سال پیش یا بیشتر بود که این وبلاگو دیدم. روزای غریبه و وحشتناک و گاهی پر از شور... هنوز هم ساده و صمیمی و دوست داشتنی هست وبلاگت.

    پاسخحذف