به وبلاگ من خوش آمدید

درد لحظه رو کسی می فهمه که منتظر میمونه


این روزها حال خوبی ندارم
انگار خودکشی به شکل یک قاتل سریالیِ ارّه برقی بدستی پنهانی در تعقیب من است
بی شک در شب های تاریک پنهان شده است 
دیده نمی شود اما احساسش می کنم حضورش را صدای قدمهایش را
در این قلب تهی از خواستن نه دیگر آهی مانده نه حسرتی و نه حتی قطره اشکی
من به شکل هیچ شده ام
 اما هنوز هم می خواهم! می خواهم به آن روز نخست بازگردم به لحظه ی دیدار اول ، همین!
کاش می شد چون شبهی نامرئی خود را در کنج اتاق کوچک خانه مادربزرگم بیابم ؛ بیست و چند سال پیش درست لحظه ای که خاله پیر پدرم قصه می گوید
دلم قصه می خواهد ، آن داستان های فراموش شده ؛ قصه هایی که سینه به سینه صدها سال است نقل می شوند
دلم خسته است مثل همیشه
اما تو نیستی
دلم تو را می خواهد
برای دال میم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر