به وبلاگ من خوش آمدید

کفر نمیگویم خدایا پریشانم پریشان

کفر نمیگویم خدایا پریشانم پریشان
چه میخواهی تو از جانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا اگر روزی زعرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت رو برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی
وشب
آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان رو کفر میگویی 
نمیگویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت باخبر گردی
پشیمان میشوی از این خلقت از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است ؛ چه رنجی میکشد آنکس که انسن است و از احساس سرشار است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر