چی با این بریم؟ شوخی می کنی؟
نه ...اصلا هم شوخی ندارم.مگه چه شه؟.بیا این کلاه کاسکت را بذار سرت.
سوار بر موتور شدند و راهی شدند . امیر دستش را دور مرتضی حلقه کرد و
خودش را به او چسباند. در راه امیر به خواب فرو رفت
"در درخت زاری تاریک و مه آلود در حال دویدن است انگار از چیزی
می گریزد.ترس در وجودش شعله می کشد.از درختزار خارج می شود .در مقابلش دره ایست
عمیق و پهناور.امیر درجایش خشک می شود. صدای زوزه ی گرگها نزدیکتر می شود."
امیر از خواب بیدار می شود. خود را ترک موتور می بیند . دستهایش هنوز
دور مرتضی گره خورده است . نفسی می کشد و آرام می گیرد
سرعت موتور کم میشود.موتور را کنار جاده متوقف می کند .مرتضی پیاده می
شود.امیر می پرسد کجا؟.پاسخ می دهد باید بروم دستشویی.
زمان می گذرد خیلی بیشتر از زمان مورد نیاز برای دستشویی کردن.امیر از
موتور پیاده می شود به تپه خاکی کنار جاده به آرامی نزدیک می شود . مرتضی را می
بیند که مشغول حرف زدن با موبایل است.بی آنکه مرتضی متوجه شود نزد موتور بر می
گردد.
به سفر ادامه می دهند در یکی از شهرها در رستورانی مشغول خوردن ناهار
بودن که گوشی مرتضی زنگ می زند . مرتضی به گوشیش نگاه می کند .چهره اش در هم می
ریزد از جای خود بلند می شود و از رستوران خارج می شود و قتی برگشت امیر پرسید
"کی بود؟"مرتضی پاسخ داد یکی از دوستان.