به وبلاگ من خوش آمدید

مردان گرگینه صفت



image name

بپر ترک موتور که بریم

چی با این بریم؟ شوخی می کنی؟

نه ...اصلا هم شوخی ندارم.مگه چه شه؟.بیا این کلاه کاسکت را بذار سرت.

سوار بر موتور شدند و راهی شدند . امیر دستش را دور مرتضی حلقه کرد و خودش را به او چسباند. در راه امیر به خواب فرو رفت

"در درخت زاری تاریک و مه آلود در حال دویدن است انگار از چیزی می گریزد.ترس در وجودش شعله می کشد.از درختزار خارج می شود .در مقابلش دره ایست عمیق و پهناور.امیر درجایش خشک می شود. صدای زوزه ی گرگها نزدیکتر می شود."

امیر از خواب بیدار می شود. خود را ترک موتور می بیند . دستهایش هنوز دور مرتضی گره خورده است . نفسی می کشد و آرام می گیرد

سرعت موتور کم میشود.موتور را کنار جاده متوقف می کند .مرتضی پیاده می شود.امیر می پرسد کجا؟.پاسخ می دهد باید بروم دستشویی.

زمان می گذرد خیلی بیشتر از زمان مورد نیاز برای دستشویی کردن.امیر از موتور پیاده می شود به تپه خاکی کنار جاده به آرامی نزدیک می شود . مرتضی را می بیند که مشغول حرف زدن با موبایل است.بی آنکه مرتضی متوجه شود نزد موتور بر می گردد.

به سفر ادامه می دهند در یکی از شهرها در رستورانی مشغول خوردن ناهار بودن که گوشی مرتضی زنگ می زند . مرتضی به گوشیش نگاه می کند .چهره اش در هم می ریزد از جای خود بلند می شود و از رستوران خارج می شود و قتی برگشت امیر پرسید "کی بود؟"مرتضی پاسخ داد یکی از دوستان.

 شب به یزد رسیدند شام پختند. مرتضی آهنگی گذاشت. شام خوردند سپس با هم رقصیدند. ناگهان مرتضی از امیر بوسه گرفت.روی زمین خوابیدند.تمام لباس های امیر را کند.او را به پشت خواباند.

ولحظاتی سکوت بود که فضای خانه را پر کرده بود.مرتضی بی آنکه چیزی بگوید به سمت دستشویی دوید.

امیر به آرامی از جای خود بلند شد به سمت دستشویی رفت.انگار مرتضی بالا آورده بود و داشت صورتش را می شست. امیر با نگرانی پرسید " مرتضی جان چیزی شده؟.شاید مسموم شدی؟"

مرتضی پس از چند ثانیه سکوت خیلی محکم و قاطع گفت " فردا صبح برگرد شهرتون"

امیر گفت "پای کسی دیگه در میان است؟"پاسخ داد"متاسفم . اون منو خیلی دوستم داره ؛ راستشو بخوای منم عاشقش شدم"

امیر قلبش شکست. اشک در چشمانش حلقه بست. بغض نه تنها گلویش را می فشارد که قلبش را به درد آورده بود.امیر بی آنکه چیزی بگویدهمان شب وسایلش را جمع کرد و بدون خداحافظی از خانه بیرون زد.

مرتضی گوشی موبایلش را برداشت و به عشقش زنگ زد

امیر به یک پارک رفت روی نیمکت نشست و بغضش ترکید.

آن دور تر نزدیک آن درخت چند مرد ایستاده اند.امیر ترسیده است.آنها نزدیک می شوند.چشمانی قرمز و با دندانهایی سفیدِ از دهان بیرون زده از میان تاریکی پدیدار می شوند.

مردانی گرگینه صفت زوزه می کشند.
پ.ن
1 - این داستان را از داستانی در وبلاگ "کوتاه"الهام گرفتم!
2 - اگه کسی را دوست نداشتید؛اونقدر مرد باشید که همون جور که آوردید برش گردونی و توی شهر غریب تنها رهاش نکنید.
3 - برای دانلود آهنگ نمی دونی از پسران آفتاب کلیک کنید

۳ نظر:

  1. پاسخ‌ها
    1. مرد عنکبوتی از راه می رسه و امیر را نجات می ده و نبیمکت شروع به پرواز میکنه و امیر را بر می گردونه به شهرشون
      حال امیر خوبه ولی همانطور که تو آهنگ می گه "امیر شکسته"چشماش گریونه و دستاش خسته

      حذف
  2. eeee

    :(
    ایشالا حالش زود خوب بشه...

    پاسخحذف