جک ملاقه چوبی کهنه ای را برداشت و غذای روی آتش
شومینه را هم زد
نگاهی به بیرون از پنجره انداخت ، هنوز برف می
بارید و کولاکی به پا بود
باد به در کوبیده میشد و از لای در سوزی وارد
خانه می شد
ملاقه را بالا آورد و غذا را چشید.از چهره اش
معلوم بود که خوشمزه است
در همین حین پیتر در را باز کرد و وارد خانه شد
هم راه پیتر سوزی استخوان سوز وارد خانه شد
در حالی که در را می بست و لباسش را می تکاند با
هیجان گفت: خبر جدید را شنیده ای؟
جک: آره شایعه است ، من که باور نمی کنم ساموئل
جادوگر باشه
پیتر : اونو نمی گم که...
جارچی ها دارن تو تمام شهر و روستاهای اطراف جار می زنند
جک : چی را؟
پیتر : اینکه تنها گل باقی مانده تو کوهستانِ
پشت دریاچه است. توی یه غار... جارچی ها می گفتن که هر کی اون گلو واسه دختر پادشاه بیاره می توونه باهاش ازدواج کنه
جک(با لحن طعنه آمیزی) : وای چه رمانتیک!!!!
پیتر : می خوام برم و اون گلو واسه تو بیارم
جک ( بالحن متعجب و عصبانی ) : چی ؟ برای من گل
بیاری؟
ولی من
گل نمی خوام
پیتر : من فردا صبح راه می افتم و اون گلو پیداش
می کنم و برای تو می آرمش
جک : گفتم که نمی خوام
ما بعد کلی دردسر تازه به آرامش رسیدیم
پیتر : بله به آرامش رسیدیم چون که جنابعلی
بلاخره توونستین دزد معبدو گیر بندازین
والا هنوزم داشتیم کشیک می دادیم
یا توو ماجرای ...