به وبلاگ من خوش آمدید

کاش می شد بادبادکی باشم

کاش می شد بادبادکی باشم رها در آسمان

بادبادکی صورتی با دنباله ای پر پیچ و تاب

تا شب برقصم با باد

شب در کنار آن ماه نقره ای

ناپدید شوم در سیاهی

صبح که شد آنقدر دور باشم که ناپیدا شوم از دیده ها

کاش می شد بادبادکی باشم

پ.ن

امروز امتحان نرم افزار پریماورا را خوب دادم. به اون پسره همجنسگرا هم آدرس وبلاگمو دادم. کلی با این موضوع کلنجار رفتم که بگم یا نه نمی دوونم چرا کلنجار؟ شاید دلیلش اینه که جامعه تابوهای صده ها مستولی اش را حتی درون درون ما هم نهادینه کرده اولش یکم طفلکی شوکه شد!! بعدش گفت از اولش می دوونستم که تو هم همجنسگرا هستی ولی...

کنجکاو بودیم لااقل من که بودم اینکه پسری که مثل منه با رفتارای دخترونه با صدای دخترونه هم سن هم رشته تو زندگیش چیکار می کنه شاید همین باعث شد آدرس وبلاگمو بهش بدم حس می کردم اونم کنجکاوه

اونم مثل من کمی استرس و ترس داشت می شد اینو حس کرد اونم تو این سن! نمی دوونم چرا؟

نمی دونم چرا باید ما دگرباشان که اقلیتی از جامعه محسوب میشیم خودمون را از خودمون هم پنهون کنیم

یکی از دوستان دوره ی دانشگاهم وقتی ما را دید حس خوبی نداشتم حس می کردم قراره قضاوتم کنه ولی واکنش بدی نداشت هرچند کلی سوال پرسید و خیلی فضولی کرد! دوستم می دونه من همجنسگرام البته تازگیا بهش گفتم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر