به وبلاگ من خوش آمدید

عشق ممنوع

در جزیره ابری ذهنم دره ای یافتم
دره ای باز
با دشتی از شقایق
با جنگلی سرسبز که عطر بوی بهارنارنج در آن پیچیده است
روستایی در آن نزدیکیست با نام عشق
اما مردمانش قاتل عشقند که در این روستا عشق ممنوع است
و احساسم در روستای عشق بالای کوه بی قراری
کنار درخت سیب دلتنگی
نزدیک دشت تنهایی
چه غریبانه با طناب شک به دار آویخته شد
و صدای خش خش برگ درخت سیب زیر پای جلاد...
و چه آسان غرورم گردن زده شد.
آسمان تپیدن گرفت
شقایقها ژاله گریستند
باران اشکهای شقایقها رو پنهان کرد
و چه معصومانه روح پاک عشق رو به ابرها پرکشید
باد سرد غم ، وجود به دار آویخته دریای احساسم رو موج میدهد
نگاه متعجب آینه رو به گذشته است و شوق دل رو در پستوی خانه ی عشق تماشا میکند
در باغ ذهنم علفهای هرز حسرت روییده اند
حسرت دعوا در قطار
هیاهو در خانه
سفر پیاده تا شیراز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر