به وبلاگ من خوش آمدید

این سرنوشت غم زده


یک عاشق آزرده برای بهتر شدنش تلاش می کند حتی برای بهبودی احساس رنجیده اش هر چه در چنته داشته باشد را به کار می بندد تا که فراموش کند
اما مگر می شود آنچه که در درون آدمی است را از خود جدا کرد؟!
مگر می شود درخت ، شکوفه دادن را فراموش کند؟ یا که دریا به ساحل نرسد هرگز
شیدایی کورکورانه ی من شبیه همین است
کیلومترها دور و چشم به راه بستنی بی پایان
این سرنوشت غم زده ، هر شب مرا درون خود می بلعد
تو را می جویم آنجا
تو را می خوانم هرشب
درون هر شعری غمی از احساس من در آن نهفته است
درون هر آوازی آهی از قلب من در آن پنهان است
احساس مرا می خوانی؟
قلب مرا می شنوی؟
در پس هیاهوی این شهر در کوچه ی دلتنگی ، تو نیز مرا می جویی یا نه؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر