به وبلاگ من خوش آمدید

داستان عشق من (1)

در جنگلی سرد و تاریک .... با درختانی پنهان میان مه ای غلیظ ...
صدای هولناکی می آمد
ترس تمام وجودم رو دربر گرفته بود ...
دستانی گره شده ... پیشانی عرق کرده ... و چشمانی خیره به دور ...

دستم رو گرفت
گفت بدو ...
دست در دستش دویدم
صدا دور تر میشد
دستم از دستش کنده شد
زمین خوردم
ترسیده ام
برگشت دستم رو محکمتر گرفت
بی آنکه چیزی بگوید مرو با خود برد
آن دور ها نوری است
دایره ای پر نور در ته جنگل تاریک
هرچه نزدیکتر میشویم ؛ دایره بزرگتر میشود
 به روشنایی رسیدیم ... دست در دست هم ...
نور چون ابری روشن ؛ طوفان وار از ما عبور کرد
چشمهایمان رو بسته ایم ... ذرات نور موهایمان رو موج میدهد ... خود رو محکم نگهداشته ایم که نور ما رو با خود نبرد ...
نور گذر کرد
چشمهایمان رو باز کردیم
دشتی سبز زیرپایمان ...
اندکی دورتر گلزاریست که رنگ گلهایش چون رنگین کمان هفت رنگ است
آن دور تر ها درختانیست که از این دور چون بوته ای می نمایند ... پشت آن درختان کوههاییست سر به فلک کشیده که از این دور چون تپه ای بیش نیست ...
چند قدم بر داشتیم
روی چمن ها دراز کشیدم
به من خیره ماند
نامش رو نمیدانم
نفس نفس میزند
روی چمن داراز کشید
ابرها رو  ... و آسمان آبی رو تماشا میکردیم
ابرها هر کدام شکلی داشتند
گفتم آن یکی رو ببین شبیه پیر مردیست که پیپ می کشه
گفت نه شبیه سوارکاریست سوار بر حیوانی دوگانه سرش اسب است تنش تن یک ببر
گفتم آن یکی رو شبیه اژدهاست ... چقدر زیباست
گفت به زیبایی تو !!!
اخم کردم ...
مگه من شبیه اژدهام؟
گفت تو خوشگل کوچولوی منی ...
لبخندی زدم
نگاهم رو دزدیدم
نگاهش هنوز به من بود
گفتم آن یکی رو ببین شبیه خورطوم فیله
چیزی نگفت در همین حال دستش رو به دستم آرام  نزدیک کرد... دستم به دستش خورد ... نگاهش کردم ... نگاه میکرد ... با پشت دستش و سر انگشتانش صورتم رو نوازش کرد تا روی لب
صورتش رو نزدیکتر کرد ... چشمهایمان بسته بود ... مرو بوسید ...غرقه بوسه بودم که زمین لرزید
صدایی از جنگل آمد
همان صدا
و هر لحظه صدا بیشتر و ترسناکتر میشد
بلند شد
من روی زمین ... خودم رو جمع کردم
بلند شدم
پشتش قایم شدم
هر دو ترسید ایم
چند قدمی رو عقب برداشتیم
و در تاریکی جنگل سایه ای از اژده ها دیده شد
...
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت :
1 - این داستان ادامه دارد
2 - زمانی که این داستان به ذهنم خطور کرد ؛ همزمان بود با یک عشق که در دل شعله میکشید
قرار بود این داستان چون عشق بی پایان باشد ... ولی ...
ولی این داستان رو روزی به پایان خواهم برد
3 - نمی دانم چرا داستان از جنگل آغاز شد ... شاید برای من زندگی بی عشق ؛ همچون زیستن در جنگل باشد ... و منتظر یک قهرمان ...

۱ نظر: